خب بازم من اومدم پارت هفتم با خودم اوردم 😹خب بخونین بعد بگین دوس دارین جا کی باشین... شخصیتای داستان واقعی هستن فق اسماشون فرق میکنه مثلا هلنا خود منه😂نسبتا هم دقیق خود نسبتا خودمونن مث منو هانا ک دخترعموییم فق اسما و اختلاف سنیمون فرق میکنه😂😜خب سرتونو درد نیارم برین بخونین بعدم بگین دوس دارین جا کی باشن نظرم بدین و بگین چی بش اضاف کنم یا هر پیشنهاد یا انتقادی داشتین هم بگین دوستون دارم بابای تا پارت 8
*پارت هفتم چرخ گردون* از زبون *کاترین* کفشامو در اوردم و وارد خونه شدم... من ــ سلااام من اومدممم با کلی خبر خووووب آترین ــ وای باز این اومد الان مخمونو میخوره. اترین رو مبل لم داده بود و یه مرحله سخت از ماریو رو بازی میکرد منم لطف کردم محکم زدم تو سرش. اترین ــ آااااخ اخ وحشییییی مامان الهام ــ چتونه شماها اترین تو چرا داد میزنی عه سلام کاترین اومدی؟؟ اترین ــ اولا به دخترت بگو زد ناکارم کرد دوما نه هنوز نیومده این روحشه من ــ عه اترین این چه طرز حرف زدن با مادرته بچه؟ تازه من کی زدم؟اون حقت بود. اترین ــ اولا بچه خودتی دوما که حقم بود اره؟؟ مامانم ک میدونست این کل کل های همیشگی ما دو تا تمومی نداره سرشو متاسف تکون داد و برگشت تو اشپزخونه اترین داشت میدویید دنبالم که مثلا تلافی کنه.....
من ــ عه اترین اروم باش بابا حقت بود تازه الانا باید قدرمو بدونی چون دیگه نیستم پیشتااا میدونستم که اترین بدجوری بهم وابستهس.. یهو ایستاد و با بهت و گرفته گفت ــ چی؟ یعنی چی که نیستی؟ مامان بابام که حرفامونو شنیدن اومدن تو هال و مامانم امیدوار و با ذوق گفت:نیستی؟وای عزیزم خاستگار اومده برات میخای عروس بشی؟؟ با قیافه گرفته و جمع شده بش گفتم ــ وا مامان به همین زودی میخاین از شرم خلاص شین؟ نه خیرم از ازدواج و خاستگاری و اینا خبری نیست، بابام ــ پس چیه؟؟ با ذوق گفتم ــ پزشکی تهران تو یکی از بهترین دانشگاه ها قبول شدم... مامان و بابام هم بهت زده بودن و هم خوشحال اما اترین ناراحت و گرفته، اروم گفت ــ من میرم بخوابم شب ب خیر.
تمام ذوقم یهو فروکش شد.. من نمیخاستم اترینم ناراحت بشه... با مامان بابام ماجرا خونه و اینا رو کامل براشون تعریف کردم... اونا هم موافقت کردن و من هنوز لباسای بیرون تنم بود... نگاهی به ساعت انداختم که 10 رو نشون میداد.. از وقتی برگشته بودم 2 ساعت گذشته. به مامان بابام شب به خیری گفتم و رفتم سمت اتاقم.. دیگه از اینکه قراره برم تهران تو یکی از بهترین دانشگاه ها خوشحال نبودم.. نمیخاستم اترین رو گرفته ببینم... به خاطر این راهمو سمت اتاق اترین برادر 14 سالهم کج کردم... اروم درو بدون سرو و صدا باز کردم.. الهی برادرم زیر پتو قایم شده بود و روش سمت کمد بود... اروم مانتو و شالمو گذاشتم رو صندلی و رفتم سمتش... پتوشو کنار زدمو اروم کنارش خابیدم.. میدونستم خواب نیست. اترین خیلی بخواد زود بخوابه ساعت 1 شب میخوابه.
از پشت اروم بغلش کردم و گفتم ــ برادر من قهر کرده؟ همون لحظه برگشت و فوری بغلم کرد و سرشو رو سینم گذاشت... با بغض گفت: کاترین میشه نری؟؟ سرشو اوردم بالا و نگاش کردم، چشمای عسلیش که برق میزدن اشکی شده بودن و من اینو نمیخاستم... من ــ اترین، عزیز دلم تو نمیخوای موفقیت آجیتو ببینی؟؟ قول میدی زود زود بیام پیشتون... تو هم هر وقت بخوای میتونی بیای. الانم دیگه گریه نکن و بخواب تا فردا با هم بریم دور دور خوش بگذره بمون خواهربرادری اترین با صورت اشکیش خندید و گفت ــ قول میدی؟ با خنده گفتم ــ قول میدم.. از اون قولا که شکسته نمیشن... انگشت کوچیکمو سمتش دراز کردم و اونم همون انگشتشو حلقه کرد دور انگشتم...
من ــ خب دیگه برو بکپ منم برم نگا کن هنوز لباسامم عوض نکردم... اترین با خنده لپمو بوسید و گفت ــ شب به خیر با خنده از اتاق رفتم بیرون. وارد اتاقم شدم و یه تاپ قرمز و شلوارک دراوردم از اونجا که هوا گرم بود با اینا راحت تر بودم... لباسامو عوض کردم و لم دادم رو تخت.. گوشیو دستم گرفتم و رفتم تو گپ پنجتاییمون یعنی G⁵... اسمشو خیلی عوض کردیم تا اینکه هلنا این اسمو نوشت و هنوز عوض نشده. بدون توجه به بقیه پیاما رفتم تو این گپ... همشون داشتن راجب واکنش خانوادهشون وقتی این موضوعو فهمیدن و مخ زنی مهی حرف میزدن... بعد از اینکه منم ماجرا رو گفتم حدودا ساعت 11 و نیم/12 نتو خاموش کردم و لالا...
خب این پارت مثل بقیه پارت ها ادامه داره و ادامشم باحالتره امیدوارم این تستچی قبول کنه ماشالا پیرمون کرد... خب نظرتونو بدین بعدم هر چی انتقاد و پیشنهاد داشتین بگین اهان برای این که میخاین جای کی باشین: شخصیتای پسر رمان: آرشام/آرسین«کراشم😐😂»/آترین/مهراب«که بعدا تو پارت 9 باش آشنا میشین کراش دخی عمومه😂»... پسرای دیگه ای هم هستن که بعدا اشنا میشین باشون شخصیتای دختر رمان: هلنا «بنده»/هانا«تو پارت 9 میبینینش دخی عمومه»/کاترین «رفیقم»/مهی «رفیقم»/پری «باز رفیقم»/جِرِن «بازم رفیقم😐😂»/کاتیا که بازم تو پارت 9 میبینینش... خب مرسی از توجهتون بابای تا پارت بعد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی به داستان منم سر بزن