سلام....حرفی ندارم...بریم برای داستان 1...2...3...4 Go🏃♀️
.شروع داستان:
یه روز که داشتیم تو کافه کار میکردیم دیگه اخرای تایم کافه داشتیم کافه رو خلوت میکردیم که یهو صدای در ورودی اومد هممون چشممون به در افتاد دیدیم شیشتا پسر وارد کافه شدن....همه ممون تعجب کردیم که چرا این وقت شب اومده بودن(ساعت ۱۲ شده بود و چون کافه ها تا ساعت ۱۰بیشتر باز نیستن ولی کافه اینا چون تمیزکاری داشتن بیشتر موندن)که بعد یکی از کارکنا رفت گفت که ببخشید ولی وقت اداری تمام شده و الان کافه بسته ست و شما نمیتونید بیاید...ولی اونا هیچ توجه ای نکردن و نشستن...بعد از چند دقیقه مدیر اومد و گفت که چخبره بعد یه نفر براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده...
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
حالا اون پسرا میان نهایت داستانها😂
حالا ببین چی میشه با اومدن اون پسرا😂😂😂🔪🔪🔪🔪