پارت اول :
من دقیقا کی هستم؟؟ سوالی که در تمام طول عمرم از خودم پرسیدم این بود.که البته زمان کافی برای رسیدن بهش رو نداشتم، یا شاید هم جرعت فهمیدن حقیقت را نداشتم............
هرکس توی یه زمان و یه جایی بزرگ میشه.برای من این زمانی بود که تمام خانوادمو توی پنج سالگی از دست دادم.یا اگه دقیق تر بخوام بگم ،زمانی فهمیدم بزرگ شدم که تموم خانوادم جلوی چشمم کشته شدن.قطعا هر کس دیگری که بود گریه میکرد و تمام توانش را برای کمک به خانواده اش میگذاشت.اما من، فقط ایستادم و نگاه کردم.
و خب من الان با کسی زندگی میکنم که تمام خانواده ام را کشته است.سیزده سال از آن اتفاق گذشته و من در هر لحظه از هر ساعت و هر روز زندگی ام از خودم متنفر بوده ام.خب چاره چیست که گویا طناب سرنوشت را با آهن بافته اند و هیچ جوره پاره نمیشود.یا شاید هم میشد و من تلاش کافی نکرده بودم.....
از کودکی کنار (دِریک) زندگی کردم.بله درسته کسی که باعث شد من یتیم و بی خانواده بشم ،خودش سرپرستی منو قبول کرد.خب برای من که مهم نیست........الان ۱۳ سال است که دارم آموزش میبینم.از کار با سلاح سرد و گرم گرفته تا طریقه ی آزاد کردن آدما با طناب و ...... در واقع دریک به کشتن آدما میگه ،آزاد کردن.چون معتقده که آدما تو این دنیا هیچ وقت احساس آزادی نمیکنن.
دوازده سالم بود که ازش پرسیدم چرا منو هم همراه خانوادم نکشت؟؟از روی صندلیش بلند شد و به طرفم اومد،دستشو روی شونم گذاشت و با ولع گفت: به خاطر اینکه تو به دنیا اومدی تا مسئول آزاد کردن بقیه باشی آرانتا.تو باید فدا بشی تا بقیه به آزادی برسن.اون موقع ازش پرسیدم که یعنی من هیچ وقت به آزادی نمیرسم؟؟؟اون وقت بود که خنده ی توی چشماش محو شد و گفت: هر وقت که زمانش باشه خودم به آزادی میرسونمت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب نوشته بودی واقعا خیلی خوب بود ❤️
ممنونم🥺🥺💜💜