
سلام بچه ها چطورین بجه ها این لینک یه چالش هست که میگه چقدر شبیه من هستین https://like.timefriend.net/16591135767724670
______ از زبان نویسنده:تازه از خواب بیدار شده بود دیشب تا دیر وقت کار کرده بود قرار بود امشب هوسوک برای شام بیاد به خونش نگاهی به ساعت روی دیوار کرد ساعت *۳:۴۸* دقیقه رو نشون میداد کش و قوسی به خودش داد و از روی تخت بلند شد از اتاق کوچکش بیرون اومد وارد آشپزخونه شد در یخچال رو باز کرد خالی خالی بود موهاشو بهم ریخت و گفت:فکر کنم باید برم خرید......باید زود میرفت بیرون تا محصولات غذایی بخره و بعد برای دونسنگش شام درست کنه یه پلیور مشکی پشمی پوشید همراه با شلوار لی مشکی کلاه خاکستری رو روی موهای نعناییش گذاشت و نگاهی توی آینه به خودش کرد بعد از زدن عطر تلخ فوریت اش کلید ماشین رو از روی کنسول برداشت و توی جیبش گداشت از خونه بیرون اومد درو قفل کردو به سمت خروجی ساختمان رفت

از پله های ساختمون پایین میومد که دید آخر پله هاری نشسته به یاد مکالمه صبح شون افتاد
از پشت خیلی معلوم نبود که اون هاری هست ولی یونگی استایل شین هاری رو از حفظ بود توی این سه سال یونگی لباسی به جز تیشرت توی تن شین هاری ندیده هاری سرشو توی دستاش گرفته بود و آروم گریه میکرد یونگی دو پله پایین اومد و کنار هاری روی پله خاکی نشست هاری از حس اینکه کسی کنارش نشسته سرشو بالا آورد تا یونگی رو دید جا خورد تا حالا مین یونگی رو در این حد نزدیک به خودش ندیده بود سریع اشکاش رو پاک کرد و لبخند زوری زد با لحن مهربونی گفت:سلام آقای مین ظهر تون بخیر....لرزش صدای هاری رو میشد به راحتی تشخیص داد لبخند روی لبش بود ولی چشماش غمگین بود و اشک میریخت یونگی تا حالا شین هاری رو اینگونه ندیده بود هاری همیشه میخندید و هیج وقت ناراحت نبود میشد به راحتی تشخیص بده که اون همه چیو تو خودش میریزه یونگی عذاب وجدان گرفته بود یعنی هاری بخاطر کار صبحش ناراحت بود و داشت گریه میکرد اون آدم یخ و سردی بود و نمیخواست ک با رفتاراش کسی و اذیت کنه برای همين همیشه دیگرانو از خودش به میکرد دستشو آروم روی شونه هاری گذاشت هاری لرزید
_خانم شین اتفاقی افتاده...هاری لبش رو توی دهانش بردو گفت:نه همه چیز خوبه _ولی ظاهرتون همچین چیزی نمیگه =اومم خب من یکم ناراحت بودم پدرومادرم از هم جدا شدن و من الان فهمیدم ..پس یکم نیاز داشتم خودمو خالی کنم...زد زیر خنده و ادامه داد:پله همیشه آرومم میکنه ..هروقت روی پله اینجا میشینم آروم میشم و خالی میشم...اوه میدونم خیلی عجیبم ..._جالبه تا حالا همچین چیزی نشانده بودم....هاری گرمش شده بود و گونه هاش کمی قرمز شده بود سریع از روی پله بلند شد یونگی هم همراهش بلند شد هاری به زمین خیره شدو اومی کرد_برای خانوادت متاسفم._میدونی اونا هم یه زندگی برای خودشون دارن و حق دارن که زندگی کنن مگه چند بار به دنیا میان و اینکه وقتی بچه بودی جدا نشدن خیلی خوبه وایستادن تا بزرگ بشی..هاری سرشو بالا آورد گوشه لبش رو به دندون گرفته بود =آه چیزی نیست یه چیز عادیه اومم..واقعا ممنونم و ببخشید مزاحم شدم شما هم حتما کار دارین من وقتتون رو گرفتم .._نه این چه حرفیه هاری ....هاری با شنیدن اسمش اولین بار از دهن یونگی مغزش ارور داد خودشو جمع کردوگفت .=خیلی ممنون نیاز به یه دوست داشتم و شما کمکم کردین ظهرتون بخیر...یونگی نا خود آگاه لبخندی روی لبش نشسته بود موبایلش رو از جیبش در آوردو پیامی ارسال کرد
سرشو رو از توی موبایلش بیرون آورد و سریع توی جیبش گذاشت نگاه به جلو کرد هاری ازش دور شده بود دوید تا یه هاری برسه هاری نفس کم آورده بود و لبخند از روی لبش نمیرفت بادرشرنمیشد یونگی الان حالش رو پرسیده بود اگه میتونست درست وسط همین اینجا از هوش میرفت دستش روی شونش اومدو اونو به عقب آورد هاری با دوباره دیدن یونگی فقط یه چیز رو توی ذهنش دید* error*یونگی تند گفت:خانم هاری کجا میخواین برین؟ =چی؟ _میگم اگه جایی میخواین برین برسونمتون =میخواستم یکم راه برم و بعد برم برای خونه خرید کنم _عه چه جالب منم میخواستم برم خرید بیاین باهم بریم بعد هم کمی پیاده روی کنیم ....باورش نمیشد مین یونگی سرد که حوصله هیچ کس رو نداشت الان باهاش مهربون شده بود و میخواست باهاش خرید بره=اومم آقای مین حالتون خوبه _بله چرا بد باشم =مشکلی پیش اومده آخه شما خیلی بامن حرف نمیزدین و اومم چطور بگم خیلی آدم حسابم نمیکردین _آه لین چه حرفیه =حس میکنم که حس ترحم بهم دارین گفتم که الان خوبم _هاری شی قراره برای خونه خوراکی بخریم پس چرا باهم نریم امروز هم روز خیلی خوبی هست هوا روشنه و ابر نیست ....هاری پوکر گفت:الان کل شهر رو ابر گرفته و نزدیکه بارون بیاد _آه باشه بیاین سوار ماشین بشیم.

هاری سوار ماشین یونگی شد اصلا باور نمیکرد قلبش خیلی تند می تپید موبایلش رو از توی کیفش بیرون آورد و دید که مین شوگا براش پیام فرستاده نیشش تا بناگوش باز شده بود خیلی خوشحال بود یونگی سوار ماشین شد ماشینو روشن کرد توی راه به فروشگاه چشماشو ریز میکرد تا بتونه ببینه هاری داره برای خودش چی مینویسه .....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هاری؟ /جون هاری؟ /چقد النگو داری!/انقد خوشحالم میبینم ناخون میکاری؟ /هاری
عالیییی
ممنون
خواب دیدم فصل دوم من دوست ندارمو گزاشتی😐تعبیرش چیست؟
امم شاید اینکه نمیزارم😂😂
خیلیییی تاثیر گزار بود😐
🤣🤣🤣
جررررر😂😂😂
لطفا بعدییی
بدییی
ننننن عالی ترینن💜💜💜💜💜
عالی بود و اصلا فک نکن که فیکات تکرارین چون خیلی خوبن🤌🏻😁
دختره الاخ،بزنم خاک بره پشت چشمت؟
یبار دیگه بگی دیگه تستاتو منتشر نمیکنم،الاخخخخخ
راستی میدونی بهترین حس دنیا چیه؟
اینکه ناظری و میتونی داستانای تاکومی زو زودتر بخونی🗿
غلط کردم خواهر عزیزم لطف کن پارت جدید عشق خجالتی هم منتشر کن گناه داره
قبول نی تو حق مارو ی جا خوردیییی🗿
عالی بود🐠🍬
میتونم یپرسم کدوم ادمی خیلی خورده گفته فیکات مثل همن:/
😂😂😂کسی نگفته توی یه فیک بودم یه نفر به نویسنده گفت یکم موضوع فیکات تکراری هست منم پیش خودم گفتم نکنه فیک های منم موضوعاتش تکراریه