12 اسلاید صحیح/غلط توسط: نفسے انتشار: 2 سال پیش 18 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان گلم 🌸
همچنان از زبان مهدی = مجید : از کجا میدونی یه شرکت بزرگ وکیل نداره؟ پوریا : داره ولی بعید میدونم دست رد به سینه تو بزنن. مهدی : مجید برو یه امتحانی بکن داداش ضرر نمیکنی که. پوریا اونا تازه زخم خوردن بخاطر بار های هاشون و تازه فهمیدن پریا کیه، هیچ کاری انجام نمیدن چون هرکوچک ترین کاری که انجام بدن ریسکه براشون، ما از این موقعیت میتونیم استفاده کنیم. پریا : توی شرکت که بودم داشتن درمورد بار های برگشتشون صحبت میکردن وقرار شد انبارشون رو جابه جا کنن. پوریا : مهدی چکار کنیم مثلا؟ الان باید خیلی بیشتر از قبل حواسمون بهشون باشه تا حداقل بتونیم انبارشون رو پیدا کنیم.
آمین : توی این زمان مثلا میتونیم منو مهتاب ، مجید زهرا، تو سارا عقد کنیم، مهدی و پریا نامزد کنن،تاخیال هممون راحت بشه. یه نگاه به پریا کردم که تازه اومده بود داخل سالن و با حرف آمین سرش انداخته بود پایین. یعنی آلان پریا خانم خجالت کشیدن! آخ من فدای خجالتاش.احسان : راست میگه مجید همه میرید سر خونه زندگیتون من میمونم خودم تنها، اونوقت باید واسه منم آستین بالا بزنید. پوریا : تو نترس برای تو هم یه فکرایی دارم البته فعلا زوده. نرگس :اَه... خسته نشدید! بهتر نیست بریم بخوابیم؟ نگاه ساعت کنید! ساعت 2 شبه خوابم میاد خب از ساعت 12 گذشته ما دیگه معذوریم نمیتونیم مهماندار کنیم بفرمایید برید خونه هاتون منم بخوابم فردا باید برم دانشگاه. احسان : بله ممنون بابت این مهماندار شیک و عالی و بی نقصتون و بابت چای و میوه و شیرینی هاتون مچکر، خب برادران گرامی پاشید بریم تا با مشت و لگد بیرونمون نکردن، یالا خواهران با اجازه. احسان ایستاد که نرگس تکیه داد به مبل و چشماشو بست و گفت : خواهش میکنم آقا احسان کاری نکردیم وظیفه بود. همه به این پرو بازی های این دوتا خندمون گرفت که مهتاب گفت داداش بخدا اینجا پاسگاه نیست کلانتری هم نیست مشکل دارید برید اونجا حلش کنید و جلسه بگیرید نه اینجا که هم مارو برسونید هم خواب رو آزمون بگیرید و هم بخاطر شما به مغزامون فشار بیاریم. احسان : ای بابا پاشید دیگه تا بیشتر از این حرف بهمون نزدن.
مجید : حالا یعنی باید اینهمه راه بریم تابریم برسیم خونه! وای فکرشم باعث میشه خسته تر بشم. ایستادم پوریا هم ایستاد تقریبا همه ایستاده بودیم پوریا و احسان دست مجید که همینجوری داشت از کارهای امروز و خستگی هاش میگفت گرفتن و کشیدن که از روی مبل افتاد زمین یه نگاه وحشتناکی به پوریا و احسان کرد و خودش ایستاد و دست گرفت به کمرشو ناله میکرد وماهم شب بخیر و خدافظی گفتیم و رفتیم خونه حالا بماند که مجید توی راه چقدر به احسان و پوریا بد و بیراه گفت، اونا هم چیزی نمیگفتم و میخندیدن که مجید حرصی تر میشد.
از زبان زهرا = صبح که بیدار شدم و دیدم صدای از تراس میاد رفتم دیدم پریا داره به گل ها آب میده زهرا : سحر خیز شدی برگشت و بهم نگاه کردو خندید و گفت : صبح بخیر زهرا : صبح تو هم بخیر اول صبحی چکار میکنی دختر پریا : دارم به گلا اب میدم گناه دارن خسته و گشنه و تشنه بودن، زهرا اون اسپری گلا رو میاری برام؟ براش لبخند کوتاهی زدم و گفتم حتمی عزیزم الان میارم و رفتم سمت میز کوچیکی که گوشه تراس بود و از داخلش اسپری گل هارو که خود پریا گرفته بود برای گل های تراس برداشتم و بهش دادم و زد به گلا که گلا برق میزدن. رفتم نشستم روی صندلی که داخل تراس بود و گفتم پریا. پریا :هوم زهرا بنظرت چی میشه؟ پریا : چی؟ چی میشه؟ زهرا : همین ماجرای شرکت و مهدی و پوریا و تو! پریا : خدا بزرگه همه چی رو درست میکنه خیالت راحت. زهرا : پریا. پریا : هوم زهرا میگم جواب تو به خاستگاری دیشب مهدی چیه؟ برگشت سمتم و نشست روی صندلی روبه روم و گفت : نمیدونم بخدا که دیگه چه درسته چی درست نیست، گیج شدم که چکار کنم چکار نکنم. زهرا : مگه دوستش نداری؟ پریا : چرا ولی... زهرا : ولی نداره دیگه. پریا : اصلا ندارم، الانم نپرس پاشو برو صبحانه رو آماده کن الان بچه ها بیدار میشن منم برم دستامو بشورم بیام زود باش. زهرا : ولی میدونم دوستش داری چرا نهی میکنی رو نمیدونم ولی آجی جونم پسر خوبی از دستش نده به هیچوجه.
از زبان آمین : پشت چراغ راهنما رانندگی بدوم منتظر بودن سبز بشه برم دنبال مهتاب و سارا و نرگس و پریا که دانشگاهشون تعطیل شده بود و به مهتاب گفته بودم ناهار میریم بیرون وقبلش قرار بود دخترا رو ببریم خونه بعد با هم بریم. گوشیم زنگ خورد نگاهش کردم دیدم مجیده فوری جواب دادم. آمین :جونم داداش مجید : کجایی؟ دارم میرم دنبال دخترا مجید :باشه منم میرم دنبال زهرا بعد برات یه آدرس میفرستم فوری با دخترا بیا امین : باشه داداش فقط نمیگی چخبر شده؟ مجید : خبرای خوب فقط زود بیا قربانت خدافظ آمین : باشه فدات خدافط. معلوم نیست چیشده باز. چراغ که سبز شد فوری گاز دادم جلو دانشگاه که صدای اسمس اومد. دخترا بیرون بودم تا دیدمشون بوق زدم دیدن منو اومدن سمت ماشین فوری سوار شدن و سلام و احوال پرسی کردن ومنم آدرس رو روی صفحه ماشین آوردم و شروع کردم به رانندگی. مهتاب : کجا داریم میریم؟ امین : مجید زنگ زد و... همه ماجرا رو براشون تعریف کردم که پریا گفت : حتمی بخاطر شرکته. آبروی بالا دادم و گفتم شاید و آهنگ شاد( مو مشکی از سهراب پاکزاد) رو پلی کردم
رسیدیم یه رستوران بزرگ بیرون از شهر ودنج بود که دور تا دورش پر بود از درخت های کجا و سرو و جلوش سنگکاری کرده بودن. خدایی قشنگ بود که سارا گفت : وای خدا چه خوشگله اینجارو از کجا پیدا کرده مجید. نرگس : معلوم غذا های خوشمزه ای هم داره بریم دیگه که گشنمه حسابی. یدفعه صدای احسان اومد که گفت : دخترا میگفتن که نرگس شکمو ولی باورم نمیشد تا امروز. همه برگشتیم پشت سرمون رو نگاه کردیم که احسان رو دیدم که با استایل خاصی دستاشو کرده بود توی جیب شلوارش و یه لبختد کجی زده بود. نرگس زبون در آورد واسش و گفت : تا چشمات در بیاد، آخ یادم رفته بود مامانم گفته بود با آدمای فضول دهن به دهن نشم چون ممکنه از حسادت سکته کنن بمیرن، شرمنده آقا احسان. اینو گفت که احسان توی بهت حرف نرگس اومده بود ونرگس هم رفت به سمت در ورودی سالن رستوران. ولیاز حق نگذریم جواب خوبی بود که بهش داد.
از زبان سارا = بالاخره رفتیم داخل و بقیه رو پیدا کردیم و من نشستم روی صندلی بقل دست پوریا سفارش دادیم و غذا هارو آوردن و خوردیم و همه منتظر به مجید چشم دوخته بودیم که پوریا گفت : د میگی یا از دهنت بکشم بیرون! مجید دستاشو برد به حالت تسلیم برد بالا و گفت : باشه بابا میگم چرا میزنی. امروز رفتم شرکت و با هزار بدبختی که حالت بماند استخدام شدم و بعد از اون منو و ر/یس و معادن و دستیارش و مشاور رفتیم به یه کارخونه خراب شده بیرون از شهر و دوساعتی اونجا موندیم که دیدم 20 کامیون اومد و درو براشون باز کردن وکامیون ها رو بردن زیر زمین و بعد از 3 ساعت و نیم کامیون ها اومدن بیرون از ورفتن که چهل دقیقه بعدش هم عماد گفت که ما هم بریم شرکت و راه افتادیم سمت شرکت. پوری رو کرد سمت مهدی و گفت : همون که من فکر میکنم تو هم فکر میکنی؟ مهدی خندید گفت : آره، اونجا انبار جدیدشون،مجید میتونی آدرسش رو بگی. مجید : یه چیزایی میدونم ولی چون شیشه های ماشین دودی بود از داخل بیرون چیزی معلوم نبود زیاد جز چند تابلو. مهدی : خوبه همونا فردا بیا اداره. مجید :فردا نمیتونم چون باید برم شرکت برای یه معامله خارجی اگه نرم بهم شک میکنن
پوریا : باشه پس هروقت وقت کردی بیا. مجید :باشه. پوریا : راستی پریا مامان اینار رو گفتم بیان برای خاستگاری فردا صبح راه میوفتن ظهر میرسن. پریا با خجالت سرش رو انداخت پایین و یواش گفت : چشم داداش. پوریا لبخندی زد و گفت : چشمت بی بلا.
بعد از کلی گپ که زدیم و خندیدیم به بحث های نرگس و احسان ساعت تقریبا 7 بود که راه افتادیم سمت خونه و اینبار منو پوریا و مهدی پریا، مجید و زهرا ونرگس، امین و مهتاب، احسان. توی راه هم چون جاده خلوت بود وکسی نبود جز خودمون صدای ضبط ماشین هارو روشن کردیم و باهاش میخوندیم ومیرقصیدیم که خدایی خیلی کیف داد و باحال بود. وقتی رسیدیم خونه شروع کردیم با بچه ها به تمیز کردن خونه. پریا : من میتونم بیام توی اتاق یکیتون اتاق خودم رو بدم به مامان بابام! نرگس :آره عزیزم بیا توی اتاق ما. سارا : حالا بیایید ببینیم چی کم داریم توی خونه که یکی بره خرید کنه واسه فردا. زهرا : اوه حالا مادرشوهر میخواد بیاد فاز عروس خوبارو نگیر جون من. که همه خندیدن منم خندم گرفت که گفتم : خب مادرشوهر جونم وپدرشوهر جونم میخوان بیان باید یه غذای خوشمزه درست کنم که فکر نکن پسرشون رو دست یه دختر نابلد و بد آشپز سپردن بائو متوجه بشن که عروسیشون یه خانمه یه جواهره یه... پریا :خوبه خوبه بابا فهمیدیم تو خیلی خوبی ما بدیم حالا چی داریم چی نداریم خانم همه چیز دان و خوب! سارا :بیا خوهر شوهر جون اینم لیست چیزایی که ندارم وباید داشته باشیم.
پریا ازم گرفت لیست و با مهتاب رفتن که آماده بشن برن خرید. زهرا : خب من گرد گیری میکنم خونه رو سارا تو هم آشپز خونه رو مرتب کن نرگس تو هم اتاق پریا رو آماده کن. مهتاب : ما رفتیم دیگه اگه چیزی خواستید زنگ بزنید فعلا خدافظ. نرگس : باشه مراقب خودتون باشید قبل 9 خونه باشید وگرنه باز صدای پوریا در میاد از من گفتن باشه. پریا : باشه بابا رفتیم ما خدافظ همگی. سارا و زهرا : خدافط......................................... از زبان پریا = بعد از دو ساعت اومدیم خونه و تمام وسایل رو هم که سارا گفته بود رو گرفتیم. در حیاط رو باز کردیم که پوریا توی پارکینگ بود معلوم بود تازه رسیده تا مارو دید سلام کردیم و جوابش رو دادیم که گفت : کجا بودید تا الان؟ مهتاب : رفته بودیم برای فردا خردید. پوریا :اها ولی بهترنبود کسی همراهتون باشه؟ پریا : خب کسی نبود و الآنم اتفاقی نیوفتاد داداش جون. پوریا : باشه برید بالا تا مادرجون و آقاجون بیدار نشدن امشب زود خوابیدن جون حالشون صبحی زیاد خوب نبود.
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈چطور بود تا الان؟ 💜💚🧡💓💛💙🖤❤️💜💚🧡💓💛💙🖤❤️💜💚🧡💓💛💙🖤❤️💜💚🧡💓💛💙🖤❤️💜💚🧡💓💛💙🖤❤️
لایک فراموش نشه ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
من شما رو دنبال کردم لطفا شما هم دنبال کنید
ممنون ازشما
چشم حتمی