
ناظر جون لطفا منتشر کن لطفا اکانتم میپره 😭 و بچه چون رو شد ومن دیگه جرعت نکردم بزارم و دریر شد بیشتر از همیشه گذاشتم امیدوارم به دستتون برسه و لطفا برید نتیجه ازتون یه سوال دارم
تینا :از ناحیه شک. م خراش برداشته بود بهش گفتم چی شده؟ گرگینه : خواهرم.... اون.... زخمی ایم... کرد... اونا می خواهن...د.. از... انسان... ها.. دفاع... کنن... تو یه شیطانی.... برو و این... رو به پادشاه... بگو تینا :خیلی ریلکس کنارش نشستم گرگینه :چرا.. نشستی.. کمک..م.. کن تینا :من هم جز همون گروهم می خواهم مطمئن شم مردی و به کسی نمی گی گرگینه : اییی....... (خودتون به صورت ذهنی یه چیز بزارید به جاش 😂) تینا :مودب باش جونت به من بستگی داره گرگینه :نجاتم... بده.. اگر... می خواهی... مطمئن.. بشی.. به کسی نمی گم.... یه... ورد... بخون.. که من... در خدمت... تو... باشم ... تینا :من بلد نیستم بهم یاد می دی گرگینه :چی... این.. کار.. هم بلد... نیستی.. خب.. ببین بگو (از تاریک ترین اعماق تاریکی کمک می خواهم *شیطاین را فرا می خوانم *او را به بردگی من درآورید ) تینا :شروع به خوندن ورد کردم چشم هام سیاه شده بود قدرت رو تو کل بدنم حس می کردم ناگهان دستبندی جلو چشمم ظاهر شد کردمش داخل دستم و در همون لحظه یه قلا*ده دور گردن اون گرگینه نمایان شد و من رو زمین فرود اومدم و به گرگینه گفتم :خب آلان تو در فرمان منی
گرگینه :ب.. له.. بانو تینا :حالا چیکار کنم که خوب بشی؟ گرگینه : خب.. درمانم.. کن تینا :ببخشید من فقط میدونم چطور انسان خوب کنم گرگینه :فرمان بده انسان شوم تینا :فرمان می دهم انسان شی و یهو تبدیل به پسر شد و من اون رو رو پشتم گذاشتم و به سمت بیمارستان رفتم 2 ساعت بعد (بریم توی قصر ) فرمانده جنگ : من به لوکاس شک دارم چند روز که هیچ جا نیست و همش طفره میره می خواهم براش جاسوس بزارم اینطوری بهتره که یهو در به صدا در اومد یکی از دستیار های فرمانده جنگ :قربان از ساحره عظم خبر رسیده که قدرتی در حال گسترشه و باید جلوش بگیرید _ فرمانده جنگ :باشه خودم بهش رسیدگی می کنم. فرمانده : سوت زد و عقاب با شکوهش رو شونه هاش فرود اومد عقاب سیاه ازت می خواهم صاحب قدرت رو پیدا کنی (عقاب سیاه حیون آموزش دیده فرمانده جنگه ولی یه حیوان عادی نیست و میتونه رد جادو و قدرت ها رو به راحتی بزنه ) عقاب پرواز کرد و رفت (بریم سراغ رز ) رز :از خواب بلند شدم جکسون کنارم بود آروم بلند شدم

و به سمت در رفتم ولی در قفل بود سعی کردم دنبال نادیا بگردم ولی نبود که یهو یه پرنده که انگار عقاب بود از پنجره اومد داخل اولش خیلی قشنگ بود ولی بعد می خواست بهم حمله کنه دهنش باز کرده بود بالشم آماده کرده بود باهاش چشم تو چشم شدم چشمام ریز کردم و به بینیم چین دادم و رو به عقاب کردم و با لحن مسخره ای گفتم : نک*بت. که صدای خنده کل فضا رو پر کرد. وایسا ببینم این جکسون بود که الان بیدار شده بود و داشت می خندید تا حالا ندیده بودم بخنده 😬 و رنگم 🍅قرمز شد عقاب هم از فرصت استفاده کرد و بهم حمله کرد و افتادم روی زمین و دستم زخم شد و کمی از استینم پاره شد که جکسون اومد و عقاب رو پرت کرد بیرون و سریع اومد پیشم و گفت حالت خوبه؟ بهش گفتم : چندساعت پیش خودت از عقاب بد تر بود الان میگی حالات خوبه؟ جکسون : من میرم بیرون اون لباس بپوش بعدش. میای بریم یه جایی؟ رز :...... نمیدونم! جکسون : باشه پس نمی خواهی بدونی گذشته من چی بود ه ؟ 🤨🙃😏 رز با لحن کنجکاو و زیر لب گفت :چرا می خواهم ولی... که جکسون نداشت ادامه بده وگفت زود لباس بپوش پشت در منتظرتم جکسون رفت و من سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون. جکسون :واقعا لباس بهش میومد بردمش لبه پرتگاه پرتگاهی که زیرش دریا بود و انعکاس ماه توی دریا خود نمایی می کرد رز محو زیبایی دریا بود که

جکسون :قشنگه مگه نه؟ رز :هوم... خیلی جکسون :من همیشه با مادرم به اینجا میومدم تا اینکه.. تا اینکه... اون پادشاه ظالم اون.... اون رو.. بخاطر انسان بودنش.. کشت (ذهن رز: معلومه که بغض نمیذاره حرف بزنه ) رز :انگشت کوچیکم رو دور انگشت کوچیک حلقه کردم و نگاه محبت آمیزی بهش کردم جکسون :ممنون که هستی بعد از مادرم هیچکس اینقدر بهم نزدیک نشده بود من نمی خواهم ضعیف بنظر برسم و تو تنها نقطه ضعف منی من باید سنگدل باشم ولی تو نمیزاری رز : چرا اینقدر خودتو عذاب می دی تنهایی و بی رحمی چه لذتی داره وقتی از درون نابود میشی جکسون :.... (ذهن رز :باید کمکش کنم من می تونم ببینم که چقدر مهربونه در صورتی که از همه پنهان کرده ) رز شروع به خوندن کردم چون قلبم بهم می گفت :Dark and lightless تاریک و بی نور *Cold and rough سرد و خشن *You're pretending to be okay. تظاهر می کنی که خوبی *But I'll see you. ولی من می بینمت *You're hiding in your Shadow. تو توی سایه خودت پنهان شدی * And you scream silently. و بی صدا فریاد می کشی *You're smiling and pretending to be okay? تو لبخند می زنی و تظاهر می کنی که خوبی *But I'll see you! ولی من می بینمت *You're hiding in your shadow. تو توی سایه خودت پنهان شدی *And you scream silently. و بی صدا فریاد می زنی *You drowned in your own darkness. تو توی تاریکی خودت غرق شدی *Why? Why? چرا؟ چرا؟ Why do I just think about you? چرا فقط به تو فکر می کنم * yes, I just see you. آره من فقط تو رو می بینم * # So close your eyes and let me guide you # So close your eyes and let me guide you.پس چشمات ببند و بزار هدایتت کنم! Just let the trust find its way! فقط بزار اعتماد راه خودشو پیدا کنه And your heart is scarred, leaving itself in my arms. و قلب زخم دیدت خودش رو در آغوش من رها کنه Then comes the time for liberation. اون موقع زمان رهایی فرا میرسه * And it cleanses the wounds from your heart. و زخم رو از قلبت پاک میکنهAnd the chains of the past will free your soul. و زنجیر های گذشته روحت رو آزاد می کنه Yeah آره Yeah آره Just let your heart leave itself in my arms. فقط بزار قلبت خودش در آغوش من رها کنه And then I'll be your savior. و اون موقع من ناجی تو می شوم yes, I'll be your savior. آره من ناجی تو می شوم Yeah Yeah اره I'll save you from your darkness. آره من تو رو از تاریکی خودت نجات می دهم * فقط بزار اعتماد راه خودش پیدا کنه * و قلبت خودش رو در آغوش من رها کنه
جکسون :واقعا قشنگ خوندی و محکم دستش گرفتم و گفتم نظرت چیه از منظره لذت ببریم! رز با لحن سرد جکسون گفتم : بنظرم فکر بدی نیست ولی دراین حال مهم نیست 🙃 جکسون : عجب 😐 پس می خواهی ادای منو در بیاری که اینقدر سردم? 🤨 رز :.... و قهقه سر دادم جکسون : از خندش خندم گرفت و منم خندیدم و گفتم : من فردا باید برم جنگ معلوم نیست کیه برگردم ولی به احتمال زیاد تا دو روز دیگه برگردم . . تا موقع پیش کاترین می مونی قبوله؟ رز :کاترین کیه؟ جکسون :خواهرم هست اون خیلی مهربون با وقار درست مثل یک شاهزاده (. H چه خوش خیال دلم برات سوخت ) رز : دلیل جنگ چیه؟ جکسون :نمیدونم ولی جنگ با پریا هاست رز :چیییی؟ تو نی خواهی به سرزمین پری ها بری و سریع از جکسون فاصله گرفت جکسون :مجبورم رز :چرا چرا مجبوری درصورتی که خودتم دلیلشو نمی دونی ها؟؟ ازت هقق متنفرم... (با گریه ) جکسون : متاسفم رز رز : به من هق نزدیک نشو. ازت متنفرم جکسون :قلبم تیکه تیکه شده بود رز بیهوش کردم و به سمت قصر رفتم.
(بریم پیش نادیا) فلش بگ به 1 ساعت پیش نادیا :داشتم تو قصر دور می زدم که صحبت های ساحره و شاه رو شنیدم یعنی می خواهند به ما حمله کنن باید سریعا به فرشته مادر خبر بدهم سریع دویدم تا به یه جای مناسب برسم و پروتال انتقال درست کنم رسیدم به یه اتاق که تم کرمی داشت و انگار خالی بود رفتم کنار یه پتو که انگار برآمدگی داشت و زیرش پرتال درست کردم و رفتم به سرزمین پری ها اونجا می شود منو دید که یهو یه صدایی اومد که داره خمیازه میکشه صدا از زیر پتو می اومد پتو کنار زدم که یه پسر از زیرش بیرون اومد جیغ خفیفی کشیدم من چیکار کردم اون... اون پسر پسر آخر پادشاه خونآشام ها بود حالا باید چیکار کنم؟؟ تیم :آخ.. آخ کمرم فکر کنم شکست وایسا ببینم تو یه فرشته ای 🤨من اینجا چیکار می کنم نادیا :اشتباه شد ولی الان نمی تونم برت گردونم ممکنه بری به همه بگی تیم : خب معلومه که میگم یه دلیل بیار نگم نادیا : گن. دش بزنن اینم شد شانس حالا چیکار کنم یکی از پرهام کندم و روش نوشتم که پادشاه می خواهد حمله کنه و فرستادمش به خونه ملکه مادر امیدوارم به اونجا برسه چون با وجود این مزاحم نمیشه رفت اونجا 😶 حالا برم سراغ اون پسره و تلاش کنم که حافظ اش پاک کنم. 😶چیییی؟ کجاست؟ وای نه گمش کردم 😬 حال چطور پیداش کنم؟ شروع به خوندن ورد کردم و یه پروانه اومد و من به سمت تیم رهنمایی کرد. وای نههه داره از شکلات می خوره اون شکلات باعث میشه یه روز کامل چرت بگه بهش گفتم نخور ولی اون شکلات گذاشت تو دهنش رسما بدبخت شدم فرشته مادر من می کشه 😬 تیم ( Hبا تمام وجودش گند زد 😐 بریم پیش تینا که اینجا جز خرابکاری چیزی گیرمون نماید )
بریم پیش تینا ) دکتر گفت زخم عمیقی برداشته ولی انگار به طور معجزه آسایی سرعت درمان بالایی داره و می تونید ببرید ش رفتم پیش پسر(گرگینه ) و گفتم اسمت چیه؟ پسر:اسم من آرن هست بانو تینا :خب کس تو رو زخمی کرد آرن :خواهرم اون یه خا. ئنه اون به پادشاهی خونآشام ها خیا. نت کرد و می خواهد انسان ها رو نجات بده و می خواست منو بکشه چون من همیشه توجه ها رو ازش می گرفتم ولی به بقیه اعضا دروغ گفت و گفت من می خواهم اون ها رو لو بدهم تینا : برای خواهرت متاسفم ولی اگه اینکار نمی کرد تو واقعا ما رو لو می دادی حالا من به مخفی گاه ببر آرن :باشه. اون واقعا رو مخ بود باید از شرش خلاص شم برای همین بردمش لبه پرتگاه و خواستم بندازمش پایین تینا :اون گرگ دیوانه می خواست منو بندازه پایین که یهو گردنبند اش شروع به درخشیدن کرد و افتاد رو زمین آرن :کل سرم درد می کرد و درد تو تمام بدنم بخش شده بود برای همین سریع معذرت خواستم ولی تا اون نگوید بخشیدم درد تموم نمی شد تینا :اون آرن..... معذرت خواهی کرد ولی نمی تونستم ببخشمش و گفتم :تو یه....... ( خودتون یه چیز بزارید به جاش )
آرن : درد بیشتر از قبل بدنم رو فرا گرفت تینا دلم براش سوخت و گفتم :باشه بخشیدمت. آرن :ممنون و پریدم بغلش ولی سریع هولم داد و گفت فاصله ات رو با من حفظ کن ( با سردی و تنفر ) آرن : از دستم ناراحتی؟ تینا :نه فقط از گرگینه ها و خونآشام ها متنفرم (هر حرفی که تینا به آرن میگه با لحن سرده ) آرن :قلبم شکست ولی فقط در جواب گفتم چشم بانو تینا :اون ها چندش آورن اگر اونا نبودن الان پدرم پیشم بود دلم می خواد همشون بکشم ولی حیف که نمیشه چون جون برادرم وسطه رفتیم مخفی گاه لوکاس :چطور اومدی؟ تینا :با اون گرگینه لیدیا :چرا اون نجات دادی؟ تینا :نترس اون تحت فرمان منه و اینکه شما کی هستین لیدیا :من لیدیا هستم دختر فرماندا جنگ تینا :هومم خیلی خوش حالم که باهاتون آشنا شدم پس شما خواهر این گرگه هستید (ذهن آرن : تا حالا اینقدر تاخیر نشده بودم) کاترین :سلام من کاترین ام دختر پادشاه از آشنایی ات خوشبختم تینا :منم همین طور ©من الکساندرم پدر رز جان :سلام دخترم تینا :😦
لطفا برو نتیجه و ناظر لطفا منتشر کن 😭😭 و بچه ها آیا شما واقعا این داستان دوست دارید؟ لطفا تو کامنتا بگید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
شاد شاد شاد پایان داستان فقط شادددددددددددد
باشه 🙃ولی نزدیک به اخرا یکم غمگین می کنم ولی یه پایان شاد خیلی خوب احساسی میسازم
من واقعا عاشق این داستانم
منم عاشق داستان های تو هستم 💙💙
یادم اول هاش تا داستان هایت می اومد مثل چی ذوق می کردم 😂
تقصیر من نبود خیلی داستانت رو دوست دارم 🙃
من داستانت میاد بندری می رقصم🤣😁
چرا اهنگه اشکم رو در آورد؟
💙
کراش من جکسونه
تنها نیستی 😂😂
پارت جدیییییددددددددددددذددددد بیا وسط