پورتالی به دنیای ناشناخته
Portal of unknown promise
Part 1
(از زبان ا.ت)
امروز روز مهمی بود باید برای هفته بعد آماده میشدم باتتتتتت.....فرست آف آل روتینمو انجام میدم....
ز تخت بیرون زده و صبر میکنم ویندوزم بالا بیاد پا میشم یچی کوفت میکنم و میرم وسیلههامو جمع میکنم از خوابگاه میزنم بیرونو به طرف کلاسم راه میفتم....
تو راهرو بودم که جِیکی رو دیدم بهترین دوستمه بین پسرا(بین دخترا هم جانگ جههون)جِیکی ازم ۲ سال بزرگترهو ۱۸ سالشه خیلی باهم صمیمیم
بعد سلام احوالپرسیو صبح بخیر رسیدیم به کلاسمون که جههونم دیدم سر جاش نشسته دویدم پیشش و با اونم سلام احوالپرسیو صبح بخیرو انجام دادمو استاد اومد داخل کلاس....امروز زنگ اول با استاد دات کلاس داشتیم(چهرش شبیه به دابی تو ما هیرو آکادمی ولی قدرتش فرق داره)دات قدرتش کنترل آب و هوا بود....
(پرش زمانی)
هوففففف بالاخره کلاس تموم شدن برگشتم خوابگاه لباسمو عوض کردمو به سمت باشگاه راه افتادم....
(پرش زمانی)
برگشتم خوابگاهو رفتم داخل گوشی....یکم رفتم گیم زدمو با جههون و دارکنس چت کردم...نفهمیدم چی شد ک خوابم برد.....
(فردا صبح)
دوباره یه صبح دیگه ولی باید آماده میشدیم برای صلح جهانی،پاشدم رفتم اتاق تمرین دارکنسماونجا بود با اینکه اون استاد بود ولی ۲۲ سالش بودو باهم رابطه صمیمیای داشتیم.
خب...قدرت من تبدیل شدن به حیوانات مختلفه بعضیاشونو نمیتونم کامل تبدیل بشم ولی گرگ،پلنگ،ببر،مار،عقاب،کلاغ،گربه و سگ رو میتونم کامل تبدیل بشم الانم دارم رو ماهی شدن کار میکنم...
(پرش زمانی بازم=|)
این یه هفته هم مثل برق و باد گذشت امروز قرار بود بریم اون افراد مهم رو ببینیم و باهم آشنا بشیم بالاخره قرار بود یه هفته باهاشون بگذرونیمو کاری کنیم که اختلافات بینشون حل بشه....
رفتم آماده شدم(عکس لباسشو میذارم)یه میکاپ ریز ملایم هم کردم موهامم بالا دمب اسبی بستم
رفتم دم خوابگاه جههون اونم آماده شده بود
ا.ت:به به خانوم چه تیپی زدی....(عکس لباسشو میذارم)
جههون:میزنمتا خودتم تیپ زدی دیوونه
ا.ت:اوکی حالا بریم سراغ جِیکی
رفتیم سراغ جیکی اونم آماده شده بود(عکس لباسشو میذارم)
سهتایی راه افتادیم سمت ماشین بقیه بچههاییم که انتخاب شده بودن اومده بودن:کریشتوفر،دارکنس،فلاتی،دات
دارکنس و دات استاد بودن با این حال بازم اومدن حضورشون واقعا موثره
سوار ماشین شدیمو راه افتادیم داشتم با خواهرم که با مامان و بابام تویه یه شهر دیگه زندگی میکنن چت میکردم که ماشین واستاد همه پیاده شدیمو به سمت عمارت راه افتادیم......
عجب جایه خفنی بود،وارد شدیم.....
نظرات بازدیدکنندگان (2)