و اینکه چون قولشو دادم این پارتو زود تر گذاشتم . ( الان دارم اهنگ مای بیبی لاو رو گوش میدم و نویسندگی میکنم ... خیلی کیف میده . ساعت : 5 و سی و دو دقیقه ظهر . الان شد سی و سه )
وحشت کردم . البته فقط وحشت نبود . استرس هم بود . پدر پزشک بود ، و بمن هم دستیارش بودم اما الان هیچکدام از ان ها را یادم نمیامد . به پسر نگاه کردم که غرق خون توی رودخانه افتاده بود و من درست به موقع دستش را گرفتم و پسر بیهوش را از اب بیرون کشیدم .اب مقدار کمی از خونش رو پاک کرده بود اما هنوز هم خونی بود و من سعی کردم روی عمیق ترین زخمش را که در سینه اش ایجاد شده بود رو با اویشن که بوته اش کنارمه بپوشونم و موفق شدم اما قدرت درمان من خیلی کم بود و فقط کوچیکترین زخم ها رو درمان میکرد . سریع با سوتم یه تک شاخ رو احضار کردم و پسر بیهوش رو که اتفاقا خیلی هم سنگین بود روی پشتش گذاشتم و خودم هم سوار شدم و تا نشستم تک شاخ با سرعت دوید و چون زیاد از خونه دور نشدم سریع رسیدیم . داستانی از خودم توی ذهنم ساختم : وای پدر ! من خواب بودم که یهو با صدای افتادن این پسر روی هویج ها بیدار شدم و دیدم خونی اینجا افتاده . و ازاسب تک شاخ پیاده شدم و برای تشکر شاخش رو اکلیلی و درخشان تر کردم تا بتونه پیش گله اش پز بده . تکشاخ با خوشحالی تعظیم کرد و دور شد . پسر را تا روی خویج های حیاط کشیدم و رهایش کردم . بعد به سرعت وارد خانه شدم و ازپله بالا رفتم تا به اتاقم برم و لباس هامو که حالا خونی و خیس شده بود رو عوض کنم .
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
اییییییییییییییییییییییییی
عالیییییییییی
عررررررر من عاشق رمانات شدم
تنکس سوییتی ، نظر لطفته
عالیییییی بود
ممنون !
عالیییییی بید
نظر لطفته