6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Midnight انتشار: 4 سال پیش 10 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب سلام به همگی ، کار من ساختن تست نیست ، من داستان علمی تخیلی می نویسم . امیدوارم که خوشتون بیاد و از خوندنش لذت ببرید . این فعلا پارت اوله تا جایی که میتونم سعی میکنم سریع تر بارگذاری کنم . 😁🌹
از اونجایی که این پارت اوله میخواستم بهتون بگم که خوش حال میشم نظراتتون رو بخونم و حتی اگه پیشنهادی هم برای ادامه داستان داشته باشید خیلی خوب میشه و بعد از اینکه خوندمشون ممکنه ازشون استفاده کنم .
ممنون :)
_Mid_
فصل اول : ورود
لوسی راسل ¹ ، دختر ۱۹ ساله و فرزند کوچکتر خانواده خود بود . دختری با چشمان سبز و درخشان پر از شور و اشتیاق ، و موهایی طلائی مایل به قهوه ای . او همیشه دنبال علایقش بود و معمولا هم همیشه در حال فکر کردن به قهرمان ها و فیلم های تخیلی مورد علاقه اش بود ، درست مانند همین الان .
او بعد از یک دوش آب گرم بر روی تختش نشسته بود و کتابی که حدود ۴۰۰ بار خوانده بود را دوباره مرور میکرد . کتاب درباره قهرمانی به نام لیلی بود که با کمک دوستانش خلافکار ها و مردمان شرور را شکست می داد و به مردم کمک میکرد . ناگهان کسی در را زد . لوسی میخواست جواب بدهد که بدون معطلی برادر بزرگترش سم راسل ² ، وارد اتاق شد .
سم فرزند اول بود و مطمئنا از لوسی بزرگتر بود . او ۲۳ سال سن داشت و خب ، حقیقتا یک ذره بر روی اعصاب لوسی بود . او دانشجویی خوش قیافه با چشمان سبزی درست مانند لوسی و موهای قهوه ای که هر روز ساعت ها روی آن ها کار میکرد بود . سم در رشته علوم نجوم و علوم مهندسی تحصیل میکرد و از هر کتاب و یا فیلم علمی تخیلی بدش می آمد .
در این صورت بود که تا او را دید گفت : ((هی کوچولو ، مامان گفت که باید کتاب های چرت و پرتت رو بزاری کنار و بیای برای شام ))
لوسی به او چشم غره ای رفت . "کوچولو" نام مستعاری بود که برادرش وقتی که بچه بودند بر روی او گذاشته بود ، میشود گفت وقتی که با کمال میل جانشان را برای همدیگر میدادند ، با این حال وقتی که بزرگ تر شدند چیزی در میانشان قرار گرفت که قابل فهم و توضیح نبود . آهی کشید و گفت که از اتاقش بیرون برود تا بتواند موهایش را خشک کند .
در این حال با خود زمزمه میکرد که : ((مامان کتاب های من رو چرت و پرت صدا نمیزنه ، اونی که حتی حسشو نداره که به حرفام گوش کنه تویی )) بالاخره بعد از چند دقیقه تسلیم شد و کتابش را گذاشت و رفت برای صرف شام .
بعد از صرف شام زود به خواب رفت زیرا فردا امتحان داشت و همانطور که برادر عزیزش دوست داشت به او گوشزد کند ، اگر این امتحان را می افتاد نمیتوانست در رشته مورد علاقه اش یعنی طراحی و معماری قبول شود .
1. Lucy Russell
2. Sam Russell
بعد از ظهر روز بعد ، در راه برگشت از دانشگاه ، تمام مدت احساس کرد که کسی در حال تماشا کردن اوست . تمام راه به پشت سر خود نگاه کرد و حتی چندین بار از راه پشت سر خود پرسید که آیا کسی آنجا است یا نه . بالاخره بعد از یک دنیا اضطراب به خانه رسید . امتحان بعدی او هفته دیگر بود و آن سر شهر بود ، بنابر این با دوستانش قرار گذاشته بود که به خانه چند نفر از آنها که نزدیک آنجا خانه داشتند بروند و با هم درس بخوانند و سپس از همان جا راه بیوفتند . با کمال تعجب والدین او اجازه داده بودند ، با این که آنها معمولا خیلی در حال سعی و تلاش برای "امن" نگه داشتن او بودند ، ولی خود لوسی دوست داشت تا روز های آخر صبر کند تا بعد از آن برود و به دوستانش بپیوندد .
در اتاقش غرق در افکارش بود که ناگهان صدای جابه جا شدن صندلی ها را در اتاق کار پدرش شنید . از آنجایی که مطمئن بود پدر و مادرش در خانه نبودند ، سرش را از لای در اتاقش بیرون برد و داد زد : (( سم؟ببینم تویی؟ اگه این یک شوخی مسخره باشه باور کن تو اتاقت زندانیت میکنم ، میدونی که میدونم کلیدتو کجا میذاری )) اما به یادش آمد که او در حال آمدن به اتاقش سم را ندیده بود . یعنی از صبح تا حالا خبری از او نداشت ، معمولا باید تا الان سم را میدید و خب ، سم باز هم در کارهایش فضولی میکرد ، اما نه امروز .
به آرامی و کمی با ترس و لرز کل خانه را گشت ، تا موقعی که فکر کرد که خیالاتی شده و به اتاقش برگشت ، در همین حین اتاق به هم ریخته همیشه مرتب سم نظرش را به خود جلب کرد . با نگاهی حاکی از نگرانی و تعجب وارد اتاق برادرش شد . اتاقی که همیشه بر طبق نظم خاصی مرتب و تمیز بود حالا مانند این بود که در آنجا گردبادی بوده باشد . کتاب ها از قفسه ها بیرون زده بود ، لباس ها از کشو بیرون افتاده بودند ، کاغذ در همه جا پخش شده بود و حتی مدال های المپیاد سم نیز در این طرف و آن طرف دیده میشد .
وقتی که در حال نگاه کرد به این طرف و آن طرف بود ، صدایی بسیار بلند از اتاق خود شنید . رویش را برگرداند و با ترس و لرز به اتاق خود رفت . آنجا هیچ اتفاقی نیوفتاده بود ، حتی پنجره ها هم باز و بسته نشده بودند . با این حال چیزی نظر لوسی را جلب کرد . کتابش . کتابش را در کنار پا تختی اش گذاشته بود ولی حالا بر روی میز تحریرش بود .
چطور؟! چطور ممکن بود همچین اتفاق غیر قابل توضیحی بیوفتد؟! شاید یادش رفته بود کتابش را کجا گذاشته؟ ولی او حافظه قوی داشت!
فکر را از سرش بیرون کرد ، فقط میخواست باور کند که چون خسته است ، در حال تصور کردن اتفاقات مختلف است . کتابش را برداشت و آن را بازکرد . در حال گشتن دنبال صفحه ای بود که خواندن را در آن ول کرده بود ولی ، به جای آن یک پاکت نامه پیدا کرد .
با تعجب تمام پاکت نامه را بررسی کرد ، انگار از کاغذ خاصی درستش کرده بودند ، بعد از آن پاکت را باز کرد و نامه اش را در آورد . نامه نیز جنس عجیبی داشت ، انگار که نور از خود کاغذ می تابید . تای نامه را باز کرد و شروع کرد به خواندن :
"خانم لوسی راسل ، بدین وسیله امر میگردد که تا نیمه شب روز دوشنبه به کاخ لرد تشریف بیاورید تا در مورد آینده ای که در انتظار برادر شما است صحبت کنیم . توجه داشته باشید که حضور شما ضامن سلامتی برادر خودتان است و اگر در هنگام سر شماری حاضر نباشید ، مطمین باشید که برادر شما آینده ای نخواهد داشت. برای آمدن به اینجا کافیست از هولوپی که در پاکت قرار داده شده استفاده کنید."
لوسی توقف کرد ، یعنی چه؟! منظورش چی بود ؟!! حالا چی کار کنم؟!
قبل از اینکه لوسی بتواند به پرسش های خود جواب بدهد صدای در خانه را شنید و به دنباله آن صدای مادرش را :
× لوسی ، خونه ای عزیزم؟
+ بله مامان
× برادرت کجاست؟
+ رفته خونه دوستاش ، میخواستن درس بخونن.
× آها باشه عزیزم
+ مامان نظرم عوض شده ، میخوام امروز برم ، به نظرم بیشتر درس بخونم بهتره ، راستی لطفا زنگ نزن حداقل ۵ نفریم و ممکنه برای یکیمون یه ذره حواس پرتی ایجاد بشه ، تو که میدونی چقدر امتحانم مهمه .
× باشه عزیزم بهت اطمینان میکنم ، ولی بعد از امتحانت یه زنگ بزن که من یا پدرت و یا برادرت بیایم دنبالت .
+ چشم مامان مرسی .
× مراقب باش .
بعد از آن مکالمه لوسی به سرعت برق و باد به طرف اتاقش رفت کوله پشتی نسبتا بزرگی را برداشت ، و چند لباس گرم و چند وسیله ضروری نیز برداشت ، بعد از آن به اتاق برادرش رفت و چند لباس برای اون نیز برداشت و اتاق او را مرتب کرد ، سپس به اتاق خودش رفت و نقشه خود را مرور کرد ، (( میرم اونجا هر چی گفت انجام میدم ، سم رو ورمیدارم و میایم و تظاهر میکنیم که هیچ اتفاقی نیوفتاده )) در همین حال صدای پدرش را شنید . افکار خود را جمع کرد و نامه را برداشت ، پدر و مادرش را بوسید و از خانه بیرون رفت . زمانی که به کوچه خلوتی رسید ، پاکت نامه را باز کرد و آن وسیله عجیب را بیرون آورد ، یک وسیله گرد ، با سه مثلث در سه گوشه آن و یک دکمه در وسط آن ، بی معطلی آن دکمه را فشار داد ، و سپس دریچه ای درست در مقابل دستگاه باز شد .
نفس عمیقی کشید ، "هولوپ" را در جیبش قرار داد و پایش را در دریچه گذاشت . چیز بعدی که احساس کرد تاریکی بود و سپس دوباره خود را در همان کوچه یافت . ولی چیزی متفاوت بود . سطلی که در سمت چپ بود ، حالا در سمت راست قرار داشت ، با ترس و شک و با کمی شگفتی راه خود را به بیرون از آنجا باز کرد .
خیابان دقیقا مثل خیابانی بود که ۵ دقیقه قبل در آن قرار داشت ، بازم تنها فرق این بود که جای همه چیز برعکس شده بود ، و اینکه مردم به نظر افسرده تر میرسیدند . کسی دستش را روی شانه او گذاشت ، با ترس برگشت و پسری را دید که کنار یک دختر دیگر ایستاده بود .
پسر با لبخند گرمی گفت : سلام لوسی . خیلی وقت بود منتظرت بودیم .
خب دوستان این پارت اول (فصل اول) بود . امیدوارم که خوشتون اومده باشه . این اولین داستان منه و لطفا لطفا لطفا نظرات رو فراموش نکنید . ممنون =)
پ.ن:دوستان وسیله ای که در بالا بهش اشاره کردم هولوپ ، یک اسم نه چندان جذابی داره و من داشتم به کلمه هول (hole) به معنای سوراخ فکر میکردم . و اینکه تمامی شخصیتی ها کامل توسط خودم ساخته شدن .
بازم ممنون از اینکه میخونید
_Mid_
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
خیلی خوب بود ولی فکر میکردم سنشون کم تر باشه آخه تو هیچ داستانی تا حالا 19 و 23 ندیده بودم ولی خیلی باحال بود مخصوصا روابط خواهر و برادریشون. ادامشو زود تر بزار.
سنشون رو بیشتر گذاشتم که روابطشون بیشتر به چشم بیاد . ( یا حداقل خودم این طور فکر میکنم )
مرسی از نظرت 🌹🌹🌹