
داستان مشترک منو دختر خالم ناظر منتشر کنننننننننن تورو خدا منتشر کنننننن جان مننننننن مرگ مننننن بخدااا چیز بدی نداره
سلام اسم من فاطمه هس یه دختر خاله به اسم زینب دارم که همش باهم دیگه دنبال ماجرا جویی هستیم . آخ آخ آره ماجرا از همین کلمه ماجراجویی شروع میشه . یروز که همه مردم داشتن توی خونه هاشون به خوبی و خوشی زندگی میکردن منو زینب پی یه ماجرا جویی بودیم یه ماجراجویی که بیشتر به تناسخ ربط داره ما دوتا خیلی علاقه داریم که درمورد چیز هایی که نمیدونیم تحقیق کنیم و ویدیو های زیادی درموردش ببینیم . کنار هم نشسته بودیم زینب داشت انیمه میدید و منم در حال گوش دادن آهنگ بودم . تا اینکه یه فکری به سرم زد .
چند روز پیش من چنتا فیلم توی یوتیوب در مورد تناسخ دیده بودم و خیلی دوست داشتم که تجربش کنم و از اونجایی هم که منو زینب بهترین دوستای هم هستیم بیشتر سعی میکنیم ماجراجویی ها و بازیامونو باهم انجام بدیم من دست زینبو محکم گرفتم و کشیدم و گفتم میخوام یه کاری بکنم . اونم که ترسیده بود با منّومنّ گفت چه کاری؟ تا اینکه من گفتم میخوام یه چیزی تجربه کنم و اونم که از مقدمه چینی خوشش نمیاد با عصبانیت گفت حرفتو بگو چرا داری مقدمه چینی میکنی. و منم رک و راست گفتم که میخوام تناسخ رو تجربه کنم. با اینکه اولش حرفمو جدی نگرفت و بهم خندید ولی تا گفتم که راه و روش هایی بلدم که میتونیم تجربش کنیم اونم قبول کرد و یجورایی عقلشو داد دست من😂
زینب به حرف من گوش داد و گفت حالا چجوری میشه تناسخو تجربه کرد؟ من:چنتا مرحله هست که باید انجامش بدیم _مراحل به چه شکله؟ من:اول باید یه آهنگ و یه انیمه باز کنین و بزاریم کنار هم چون ما میخواستیم تبدیل به انیمه بشیم و بریم توی دینیای کیپاپ اوک مرحله اول اینکه یه موسیقی و یه انینه باز کنیم و کنار هم بزاریم مرحله دوم اینه که دستای همدیگرو بگیریم و چشمامونو ببندیم همه این کارارو کردیم بار اول جواب نداد یبار دیگه کردیم جواب نداد برای بار سوم کردیم و...........با.....و...ر......ت...و.....ن......م.....ی......ش......ه....ک.....ه.....چ....ی.....د...ی.....د.......ی.......م
اصلا یحوری قافلگیر شدم که اصلا نمیدونم چی باید بگم ... وووووووووووووووووووواوووووووووووووووووو من تبدیل شده بودم به انیمه و تو یه فروشگاه بودم که خوراکی میفروخت ولی هرچقدر دنبال زینب گشتم پیداش نکردم و خیلی نگرانش بودم که نکنه اون نتونسته بیاد و چی باید جواب مامان بابامو بده و یا اینکه نکنه گمش کرده باشم و نتونم پیداش کنم و اگه برگردم چی باید به مامان باباش بگم ...... خیلی ترسیده بودم ولی در عین صورت خیلی خوشحال بودم چون به آرزوم رسیده بودم یه انیمع شده بودم و رفته بودم تویه کره🥲 و خیلی خوشحال بودم و خیلی وحشت زده و اینکه چی باید جواب مامان بابای زینبو بدم. خیلی گشنم بود و توی مغازه خوراکی فروشی بودم تصمیم گرفتم یه چیزی بخرم بخورم و بعد برم دنبال زینب . بعد اینکه سیر شدم به راه افتادم و دنبال زینب گشتم و خیلی ناراحت بودمو گریه میکردم چند ساعتی بود که دنبالش گشتم ولی هیچ اثری ازش نبود نه کسی اون دور و بر میشناختش و نه کسی دیده بودش دیگه کم کم داشت شب میشد و هوا تاریک و منم گریون و پشیمون رفتمو یه جا دراز کشیدم و تاصبح سر کردم صبح که شد به راه افتادم و چند ها کیلومتر راه رفتم خسته بودم و گشنه یجوری که نمیتونستن دیگه راه برم پاهام انقدر درد میکرد که احساس میکردم پا ندارم.

بقیه داستان پارت بعد توی پروفایل زینب❤️💜
یه توضیحی درمورد اسم داستان اینکه تزفیب معنای خاصی نداره ت به معنای موضوع داستان و زفیب هم ترکیب اسم من و زینب
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت دوم توی پروفایل منه حتما برید و بخونید.
سلاممم من برگشتم
من شما رو دنبال کردم لطفا شما هم دنبال کنید
دنیال شدی خوشگلم
♥♥
سلام🗿🛹
زیاد زر نمیزنم ولی خوشحال میشم به تست آخرم سر بزنی..:|🗿🛹
بازم شـراره دلا رو دیوونه کرده🗿🛹
مامانش موهاشو عروسکی شونه کرده🗿🛹
رنگ چشای شـــراره قشـنگ و نازه🗿🛹
شراره چه آسون دلشو به تو می بازه🗿🛹
اوک