روشنایی ✨🌱p1

توی اسلاید آخر همه ی پارت و میذارم

.‌‌‌...........

........‌‌

𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫:𝐦𝐨𝐨𝐧𝐲 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~𝐟𝐥𝐚𝐬𝐡𝐛𝐚𝐜𝐤:𝐭𝐰𝐨 𝐡𝐨𝐮𝐫𝐬 𝐚𝐠𝐨 لیا:مامان جنگ واقعا لازمه؟ ملکه:اره دخترم لازمه چون من نمیخوام تورو از دست بدم حالا هم برو آماده شو که بری. لیا:کجا؟ ملکه:زمین. لیا:ولی.... ملکه:ولی بی ولی باید بری وگرنه مجبوری با جکسون ازدواج کنی. :𝐩𝐫𝐞𝐬𝐞𝐧𝐭 𝐭𝐢𝐦𝐞 ملکه :حمله کنیییید و اینجا شروع تمام بدبختیای من بود🙂✨ خدمتکار :بانوی من باید بریم. لیا:باشه. :𝐥𝐢𝐚 𝐩𝐨𝐯 داشتم از دریچه رد میشدم که خدمتکارم تیر خورد. نمیدونم باورتون میشه یا نه ولی اون خدمتکار تنها دوست من بود🙂 امیدوارم زندگی خوبی داشته باشه 🙂 داشتم با خودم درد و دل میکردم که یه نفر من و هول داد توی دریچه و چشمام سیاهی رفت..... ...𝐎𝐧𝐞 𝐡𝐨𝐮𝐫𝐬 𝐥𝐚𝐭𝐞𝐫 (علامت ذهن لیا &) &این چه بوییه دیگه چقد  بوش خوبه. چشاممو نمیچه باز کردم چند نفر دورم بودن. لیا:ببخشید شما کی هستید؟ پرستار:دکتر بهوش اومد🥳 دیدم یه آقایی اومد. دکتر:حالتون بهتره خانم؟ لیا:بله بهترم پلی اینجا کجاست دقیقا ؟ دکتر:حافظتون پاک شده؟ لیا:نه دکتر:ببخشید شما اقوامی دارید ؟ لیا:خیر روی زمی..تا خواستم بگم زمین جلو دهنم و گرفتم که نگم چون می‌فهمیدن من کیم. لیا:خیر ندارم دکتر:خب شما باید تا ۱ ساعت دیگه بستری باشید بعدش میتونید برید. لیا:ممنون ...𝐨𝐧𝐞 𝐡𝐨𝐮𝐫𝐬 𝐥𝐚𝐭𝐞𝐫 :𝐥𝐢𝐚 𝐩𝐨𝐯 &پوففففف حالا چیکار کنم نه خونه دارم نه پول کافی باید برم دنبال کار. :𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 لیا همینطور توی خیابونا بدون هدف میگشت چون کسی رو نداشت  که بهش محبت کنه و از همه بدتر خونه ای دیگه نداشت:) رفت و روی صندلی وسط پارک نشست. مشغول فکر کردن در مورد آینده ای که نداشت بود. یهو...