
سلام ناظر لطفا رد نکن 🥺دلیل دیر گذاشتنم این بود که چند وقت نبودم و اینکه قبل رفتنم برای چند روز گذاشتمش ولی انگار رد شده ولی خب هیچی نداره ناظر عزیز لطفا منتشر کن
قبل از شروع داستان ناظر عزیز لطفا رد نکن بخدا هیچی نداره لطفا منتشر کن اکانتم میپره 😭 نادیا :خواستم بگم من فقط یه فرشته رهنما هستم که رز بهم گفت اگه یبار دیگه این کلمه رو بگی خودم می کش*مت نادیا:باشه قبوله بزار یکم از این اتفاق بگذره بعد ازش بخواه قصر بهت نشون بده و بعد دنبال سرنخ باش فکر کنم خواهرش بتونه بهت کمک کنه رز :ممنون به لاخره به یه دردی خوردی 😎 نادیا :درست صحبت کن من یه فرشته ام ولی تو هنوز نیستی راستی می دانستی حتی اگه بهت قدرت بدن نیم انسان می مونی رز :نه ممنون که گفتی ☺️ نادیا :پس مهربونی هم بلدی 😐 رز :به اتاق نگاه کردم تا الان بهش دقت نکرده بودم با کل اتاق سیاه بود و یه کتابخونه پر کتاب هم داشت و پنجره نسبتا بزرگی داشت تقریبا ربع یه دیوار و پنجره با پرده ای از ربان های بافته شده سیاه و قرمز خونی پوشونده و کل اتاق با گل های به رنگ خون پوشانده شده بود و دوتا صندلی قرمز که تقریبا شبیه کانپه بود هم کنار پنجره گذاشته بود واقعا سلیقه خوبی داره بهش گفتم :خوش سلیقه هستی ها ☺️ جکسون : بهم گفت خوش سلیقه هستی و بعدش یه لبخند خیلی کیوت بهم زد که هر لحظه نزدیک بود برم سراغش.... سعی کردم خودم کنترل کنم و با لحن نسبتا سردی که با وجود اش داشت جاش به گرما می داد گفتم :ممنون رز :با لحنش کل بدنم یخ زد و رفتم روی یکی از کانپه ها نشستم و آروم آروم پلکام سنگین شد و خواب
تقریبا 5 دقیقه نبود که خوابیده بودم که با نوازش یکی بیدار شدم آروم جوری که کسی نبینه چشم باز کردم و دیدم جکسونه و فکر می کنه من خوابم جکسون :رز خوابیده بود به سمتش رفتم و و یک دستم زیر کمرش گذاشتم و یکی رو زیر پا هاش گذاشتم و بلندش کردم و گذاشتمش روی تخت و موهاش ن*وازش کردم از اونجا که خیالم راحت بود خوابه با هاش حرف زدم :می دونی من بعد مرگ مادرم با کسی اینقدر حرف نزدم البته بعد اون من هرگز خودم نشدم اون پادشاه..... (خودتون ذهنی یه چیز جاش بزارید 😂) جونش گرفت چون نیم انسان بود و خواهر بزرگ ترم هم بخاطری که نیم انسان بود گشت و فقط ما موندیم که ترکیب خالص هیولا بودیم و از اون بعد من واقعا یه هیولا شدم البته بقیه اینطور فکر می کنن نمی دونم تو چطور فکر می کنی؟ تو هم منو یه هیولا می بینی؟ نمی دونم چرا نظرت برام مهمه ولی میدونم تو مال من*ی. بعد گفتن این حرف آروم سرم کنار سرش گذاشتم و شروع به نوازش کردن موهاش کردم رز :؟ این چرا اینطوری میگه؟؟ چش شده من عادت ندارم اینقدر مهربون ببینمش نادیا :نمی دونم انگار..... رز :نذاشتم حرف بزنه و گفتم :نه فکر نکنم اینطور باشه نادیا :تو از کجا فهمیدی چی می خواهم بگم؟ نکنه تو هم ... رز... رز . واقعا خوابیدی؟ وسط حرف زدن آخه؟ (هعی دوره خوشی به سر رسید بریم سراغ پادشاه و نقشه هایش 😐☕)
پادشاه کاملا عصبانی بود و رو به ساحره عظم کرد گفت :یعنی یه بچه فرشته که قدرتی هم نداره از جادوگر عظم من قویی تر هست؟؟ این نابخشیدنی هست!! فرشته ها که هیچ تازه می خواهد دنیای انسان ها هم تصاحب کنه باید سریع یه فکر کنیم باید سریع تر فرشته مادر رو بگیریم جولیکا :بله قربان مطمئن باشید که فردا کار تموم هست ما در دنیای پری ها شبیه سازی شده های فرشته رو داریم و تا فردا به راحتی فرشته مادر رو می گیریم و اون مجبور یم کنیم که قدرت اش به شما بده و شما با اون قدرت می تونید به راحتی 3 نگهبان اسیر کنید و مجبورشون کنید بهتون برای گرفتن 2 دنیای دیگه کمک کنن پادشاه :درسته!! پیروزی نزدیکه 😈( Hگفتن یا نگفتن مسئله این است ولی نمی گم معما رو حل کنید تا کتاب راز پیدا شه که همه جوابا داخلش هست )
تینا : واقعا ترسیده بودم رز یهو غیبش زد و لوکاس تلفنش جواب نمی داد روی تختم دراز کشیده بودم و به اتفاقات امروز فکر می کردم که یهو لوکاس اومد سریع مثل آدم هایی که یک پارچ آب یخ روشون بریزی بلند شدم و خواستم بهش همچی بگم که... لوکاس : رز رو تو قصر اسیر کردن تینا :چی؟ چطوری؟ کی؟ تینا : بعد تعریف ماجرا کنترل خودم از دست دادم و فریاد کشیدم منظورت چیه تو داری می گی رز پیش یه خونآشام هست اونم نه یه خونآشام عادی یه خونآشام که هر لحظه ممکنه که ممکن که.. (بغض تینا شکست ) هق... بکشتش... هق اون... هق.. من در اوج... هق تنهایی... هق... نجات داد.. هق... بعد رفتم پدر... هق... من خیلی تنها... هق... شدم... و هق.. تو... هق حالا بهم میگی.. هق.. دوست من... هق.. هر لحظه... هق ممکنه بمیره.. لوکاس :اون راست می گفت بعد رفتن پدر مادر نابود شد و چون حافظه نداشت دلیل تنها موندنش نمی دونست و سرد تر شد من هم درگیر نجات دنیا بودم پس می تونم درک کنم که چقدر تنها بوده رفتم و بغلش کردم و به سمت مخفی گاه رفتیم تینا تو راه مخفی گاه بودیم که چشمم به یه سگ که شبیه گرگ بود افتاد انگار زخمی بود و داشت جون می داد رو به کارلوس کردم و گفتم میشه اینجا بزاریم پایین الان شرایط روحیم جوری نیست که بخواهم
جایی بیایم صبح بیا با دنبال ام کارلوس :آخه اینجا تینا :آره برو کارلوس گفتم باشه و سریع به سمت مخفی گاه رفتم
ادامه نتیجه 😐☕👈🏻 قهوه می خوری؟😐☕
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی
و منی که چیزی از معما نفهمیدم 😐😐😐
😂 یکم سخته ولی قابل حله
بهتون ایمان دارم 😁