نفرت بود ولی عشق شد پارت 1

*از زبان مرینت* صبح پاشد موهامو شونه کردم لباسمو پوشیدم و رفتم پایین به پدر و مادرم وماریا سلام دادم و بعد صبحانم را خوردم مادرم پرسیدمری لباسمو پوشیدم و رفتم به سمت شرکت یه منشی اونجا بودگفتم سلام من برای استخدام اومدم باید چیکار کنم؟ منشیمری

*از زبان مری*اومم لباسامو عوض کردم و اومدم پایین و به مادرم کمک کردم مارم گفت میخوان با پدرو ماریا برن بیرون خرید و من گفتم نمیام و میخوام شپزی کنم اونا رفتن و ساعت 7 عصر شد زنگ در خورد من رفتم درو باز کنم که..........

دیدم پدرو ماریا هستند ولی.....گفتم مادر کجاست؟ اونا جوابی ندادن و رفتن تو اتاقاشون رفتم اتاق مایا گفتم چیشده؟گفت نمی تونم بگم گفتم بگو مامان کجاست؟گفتگفتم چی؟(ماریا با بغز اونو گفتا تو داستان)ماریا میخوای برات تعریف کنم ؟ مرینت اشکاش در اومد گفت ارههه *ماریا ما خید کره بودیم داشتیم با پای پیاده میومدیم خونه که دوتا ادم نقاب دار جلومون ظاهر شد

و مادر را........مرینت نه نه غیر ممکنه و پاشد و بزور رو زانوهاش ایسنتاد و گریه کنان رفت سمت اتاقش و میگفت غیر ممکنه و غیر ممکنه که خوابش برد و خواهرشم اومد بغلش کرد باهم خوابیدند (ناظر جان خواهرن دیگه شما فرض کن دوستن شما دوست صمیمی تو بغل نمیکنی؟)مرینت پاشد دید خواهرشخوابیده رفت سرکمدش با ناراحتیذ دید لباسای مادرش اونجاست و گردنبند نقره ی مادرش تعجب کرد اسلاید گردنبند و لباس هایی که مرینت به ارث برده بالاست 3تا لباس و یک گردنبند

مرینت عکس مادر و خودش را دید لبخندی زد و بعد مو شد گفت ا*ن*ت*ق*ا*م*ات را میگیرم 4ماه بعد رفت سمت اتاق مدیر گفت که به خاطر مادرش نمی تونه میخواد بر سازمان ماموران مخفی خانم مدیر میدونم عزیزم ولی حالا که میخوای بری مقداری پول بهت میدم مرینت تشکر کرد و رفت سمت سازان ماموران مخفی اونجا خانم ناتالی بود گفت خانم منشی خانم منشی که ناتالی بود برگشت مریخانم مشی

ببخشید اگر عکس از کوزت گذاشتم و از سیندرلا برای داستانم لازمشون داشتم بعد امیدوارم خوشتون اومده باشه لطفا لایک بزارید و کامنت بزارید و بگید برای داستانم انچه خواهید دید بزام یانه؟ این پارت را تقدیم میکنم به همه ی مادر های عزیزز که انشالله همیشه سایشون بالای سرما باشه اسلاید بالا قاب عکس مرینت با مادرشه