fire on fire
Part 2
روز سه شنبه بود ... امروز مدرسه ها شروع میشد تقریبا نیمی از سال گذشته بود و ما هم نیمه ی اول سال رو به دلیل خاکسپاری پدر و ... درست نتونستیم بخونیم ... ویلوبی و اما نهم میشدند و من هفتم . همه چیز استرس زا بود . انگاری که خدا شرط بسته بود که امروز من رو سکته بدهد .! سوار ماشین شدیم . رم ندرسه یک فرم خاکستری رنگ با سر استین و یقه ی سفید بود . حداقل فرمش از فرم مدرسه ی قبلم بهتر بود خودش شاید یک موفقیت به حساب میامد . ویلوبی مثل همیشه تا به ماشین رسیدیم هدفونش را روی گوشش گذاشت .. اما هم تا این حرکت را دید پشت سر هم ویلوبی رو اذیت می کرد میخندید ..من هم در فکر فکر های عجیبی می پرواندیدم ... به هر حال من و ویلوبی از وسط سال شروع کرده بودیم ... حس عجیبی می گفت قرار نیست خوب پیش برود ... ویلوبی که متوجه استرسم شد خیلی اروم لب هایش را نزدیک گوشم اورد و زمزمه کرد 《 نگران نباش قراره فقط بری سر کلاس و زنگ ناهار هم اگر تنها شدی میتونی بیایی پیش من و اما ... لازم نیست نگران باشی 》
ویلوبی همیشه استاد اروم کردن من بود ... بلاخره به مدرسه رسیدیم ... جو سنگینی بود...دختر ها و پسر ها جلوی ورودی مدرسه ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند ... چند تا از دختر ها هم به پر و پای پسر ها میپیچیدند ... این چه مدرسه ای بود ؟؟؟ از ماشین پیاده شدیم و تا در ورودی رفتیم . اینجا جایی بود که مجبور به خداحافظی بودیم . اما و ویلوبی رو در اغوش گرفتم و اینکار باعث بهتر شدن استرسم شد . وقتی که از انها خداحافظی کردم به سمت ورودی رفتم ... همهه ! صدای برهم کوبیدن در ها ! خندیدن و جیغ کشیدن ها ! اگر میشد پا پس کشید همین الان از ان مدرسه لعنتی خارج میشدم و از همان دری که امدم میرفتم اما خوب به دلالیلی نمیشد . یک کمد خالی پیدا گردم و وسایلم رو در ان چپاندم که صدای کسی را پشتم حس کردم ....
The end
《 لایک و کامنت بزارین حتما که انرژی بگیرم و ببخشید دیر شد این دو روز کلی کار ریخته بود سرم 🥲❤️سخنی از ادمین مهی 》
فالویی بک بده💖
دادم عزیزم ♡!
بک میدم
میدی یا بدم ؟😂
خیلی قشنگ بود.
عکس از خانواده ی جاسوسه
اره ... شیپ دامیان و انیا عالییی❤ و اینکه خوشحالم خوشت اومده عزیزم ♡!