دختری کوچک بود که تنها با مادرش زندگی می کرد دختر هر روز در خانه می ماند و مادرش به سرکار می رفت و دخترک هم درخانه تنها می ماند مادر بیماری تنفسی داشت اما درکارخانه ساخت مواد شیمیایی کار می کرد و برای ادامه زندگی خود باید در آنجا کار می کرد نادر می دانست هربار که می خواهد بخوابد ممکن است دیگر بیدار نشود و هربار قبل از خواب زیر بالشت دخترش مقداری پول و نامه ای می گذاشت درحال که دخترک هنوز خوب بلد نبود بخواند دختر بزرگتر شد و نامه راخواند اما مادر هنوز زنده بود او می دانست حقیقت چقدر ناراحت کننده بود برایش اما وانمود به نمی دانستن کرد تا اینکه.......
شبی دخترک سر میز با مادرش بحث کرد اما می دانست هر روز ممکن بود آخرین باری باشد که بدن گرم مادرش رادراغوش می گیرد باز هم درتخت مادرش خوابش برد و درآغوش او شب بخیر گفت مادر دلشکسته از اینکه نتوانسته برای دخترش مانند دیگر دخترانی که دختر او به لباس نو وزیبا آنها حسادت می کند خوابش برد اما دیگر بیدار نشد دختر صبح وقتی بدن سرد مادر رادراغوش گرفته بود فهمید که دیگر تنها است.....
دختر تا چندین ساعت در آغوش سرد مادرش گریه کرد اما دیگر وقت او تمام شده بود او از آن روز به بعد هر شب در تخت خواب مادر با گریه می خوابید و شبهای که نمی توانست بخوابد و قبرستان کنار مادرش می خوابید
شبی در قبرستان زیر باران خوابید امادخترک بخاطر تب شدید و دمای هوا صبح در کنار مادرش تا ابد در آرامش خوابید ((بخواب بخواب بدون فکر آرام و زیبا مثل فرشته ها پرواز کن و بالا برو مثل فرشته ها بخواب..... 😞 🥀 😞 🥀))
:'(:'(:'(:'(:'(:'(:'(:'(:'(:'(:'(:'(:'(
تورو خدا منتشر کن ناظررررررر
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
انشای خوبی میشه ولی خیلی غمناکه
🥲