کپی نکردم فقط داستانای که داخل پیج قبلیم که پریده بود رو گذاشتم اینجا
توی یه شهر بزرگ وقتی ماه طلوع کرد پسری که به پنجره نگاه می کرد ناگهان پروانه ای زیبا نظرش راجلب کرد پسر آن پروانه را گرفت ودردون ظرفی شیشه ای زندانی کرد. نیمه شب پسر خوابش گرفت و ظرف شیشه ای را در آغوش گرفت و به خواب رفت روز بعد با اشتیاق دیدن پروانه بیدار شد ولی هیچ چیزی داخل ظرف نبود نا امیدانه ادامه روز راسپری کرد و وقتی که شب شد دوباره آن پروانه را دید اما نتوانست اورا بگیرد و اورا دنبال کرد و به جنگلی رسید باز هم اورا دنبال کرد وبه کلبه ای در اعماق جنگل رسید و دختری را دید که به ماه نگاه می کند به سمتش رفت و از او پرسید & اینجا زندگی میکنی؟ $نه فقط شب ها به اینجا می آیم دختر گفت نزدیک طلوع خورشید است باید بروم وباکمال ناباوری دید دختر تبدیل به یک پروانه شد و پرواز کرد اما او را درمیان هزاران پروانه دیگر گم کرد پسر هر روز به آنجا می رفت اما دیگر آوراندید....
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)