عاشقم‌باش...💔 p⁸

ناظر عزیزم میشه لطفا عمومی کنی و شخصی نشع؟🥺❤

ا.ت: میشه لطفاً بگید چه کسی داره این بلاها رو سر من میاره؟! ||| -به اون ماشین دیگه برو، تا بفهمی کسی که شادی زندگیت رو نمیخواد، چه کسی هست!! **با ترس و لرز به ماشین عقبی رفتی! اما چیزی دیدی که باعث تعجب شد..! ا.ت: تو...یک... زنی؟!💔 سانا: اشتباه کردی بهش نزدیک شدی..! اون مال من بود! مال من..! ((بریم واسه شروع💜))

ا.ت: من... اصن تو رو نمیشناسم!💔 سانا: من؟! من ‌کسی ام که با پول هام برادرِ جونگ کوک رو از 7 سال زندان نجات داد! در عوضِ ازدواج با جئون جونگ کوک!!!! ولی این فقط یک شرط نبود! من واقعا دوستش داشتم!!!!! ولی یه روز گفت بهم علاقه ای نداره!!! یه روز گفت عشقش به من همش دروغ بوده! و از اول عاشق یه نفر دیگه بوده..! التماس کردم که نره... اما با بی رحمی ترکم کرد و من نزدیک دو ساله دارم رنج میکشم!!! حالا نوبت توعه! ا.ت: اما تو گفتی میخوای بهش آسیب بزنی..! اگه دختری هستی که دوستش داری، چرا باید همچین کاری کنی؟!💔 سانا: اگه نتونم بهش برسم، اونم نباید خوشبخت باشه..!! ا.ت: اگه کسی رو واقعا دوست داشته باشی... دلت نمیاد بهش آسیب بزنی! پس چطور میخوای از بینش ببری؟!

سانا: میدونی اون چطوری منو نابود کرد؟؟!! اوج زمانی که عاشقش بودم و بهش وابسته شدم، بهم گفت عاشق یه دختر دیگست!!! گفت نمیتونه باهام بمونه چون عاشق تو بود!!! حالا اینطوری... هردوی شما آسیب میبینین..! هم تو از عشقت دور میشی! هم اون جونگ کوک از تو جدا میشه! ا.ت: خب... وقتی عشق جونگ کوک به تو واقعی نباشه... چی بهت میرسه؟؟!! سانا: میخوام بعد مدتی... رهاش کنم!🙂💔 بزار اونم رنج بکشه... هرچند اون اصلا علاقه ای به من نداره که بخواد بخاطر دوری از من اذیت بشه... اما دوری از تو، ناراحتش میکنه! ا.ت: مطمئنی عشقت بهش واقعیه؟؟!! چطور میتونی ناراحتیش رو ببینی؟! سانا: کافیه! تو به اندازه کافی براش بد جلوه داده شدی؛ حالا باید از زندگیش بیرون بری تا اونم حس یه عاشق بیچاره بودن رو بفهمه!🙂

ا.ت: هوم... انگار زندگی من روز خوش نداره..!🙂💔 خب... من فکر میکنم اون دنبالم اومده! اما اگه بخوام از همین الان ترکش کنم که... سانا: راننده، حرکت کن!!! ا.ت: چی؟!... جونگ کوک دنبالمون میاد... اصلا میخوای منو کجا ببری؟!! سانا: اون گممون میکنه! تو هم اگه میخوای همین حالا جونشو نجات بدی و از زندگیش خارج بشی، خودم جایی میبرمت که دیگه در دسترسش نباشی!!!! ا.ت: آخه... یعنی چی؟!‌ میخوای منو کجا ببری؟؟!💔 سانا: فعلا سکوت کن!! ا.ت: منظورت چیه؟!💔 سانا: میریم شرکت من! اونجا میتونم یه اتاق بهت بدم یا به عنوان منشی یا هرچیزی استخدامت کنم‌ تا بقیه شک نکنن! ا.ت: ولی...

سانا: فکر میکردم میخوای زنده بمونه!!!!!! ا.ت: هوم... درستع! *چندین بار کوک باهات تماس گرفت؛ اما جوابی بهش ندادی! اینکه درد دوری از تو رو بکشه، خیلی بهتره تا اینکه بمی*ره!! موبایلتو خاموش کردی و به صندلی تکیه زدی! راننده سرعتش رو بیشتر کرد و جونگ کوک شما رو گم کرد! سانا بهت یه اتاق داد تا اونجا استراحت کنی! قرار بود از فردا به عنوان منشی شروع به کار کنی! از بس خسته بودی سعی کردی به هیچی فکر نکنی تا خوابت ببره! بلاخره صبح شد! به عنوان اولین روزت شروع به کار کردی تا اینکه حوالی ساعت 10 یه مرد به نام یانگ‌جو وارد شد! فکر میکرد همون منشی قدیمی اونجاست برای همین خواست وارد اتاق بشه. ولی تو با یه اخطار اجازه ندادی! (ادامه در نتیجه🙂))