کیم تهیونگ ازت متنفرم !

خلاصه : دختری به نام آری با چهره ای زیبا که از یه خانواده ی تقریبا فقیر بود ........... آری : مادرم رو بخاطر بیماری از دست دادم ‌. پدرم ازدواج کرد .. با یه زنِ تقریبا خودخواه . دوسم داره ولی آدم خوبی نیست .. توصیفش سخته .. فقط وقتی موقعیتم درک میشه که اون فرد جایِ من باشع ! پدرم ! اره پدرم منو بخاطر بدهی ای که داشت فروخت .. به یه ادمِ مُفت*خور که فقط از دستورات و قوانینِ شی*طانی پِی میبره .. این منم ! اری ! دختری که تقدیرش از اول سیاه بود ... !

/ نام : دا آری / سن : حدودِ 17/ داشتم موهام رو شونه میکردم که .. مادر خوانده : آری بیا پایین ! پدرت کارت داره ... آری : چشم ! (چه با ادب :/ ) بُرِس رو کنار گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم .. از پله ها به طبقه ی پایین رفتم و کنار پدر و مادر خوانده روی مبل های قدیمی نشستم . * قدیمی ولی تمیز ! * آوبا : دخترم .. میدونی که ما خانواده ی ثروت مندی نیستیم و .. خب بدهی های زیادی هم داریم ! آری : اتفاقی افتاده ؟ چیزی شده ،؟ مادر خوانده : آری .. میدونم به مدرسه علاقه ی زیادی داری ولی .. خب ؛ تو دو سال رو جَهشی خونده پس فک نکنم مشکلی باشه اگه یه سال به مدرسه نری تا حداقل بدهی های کوچیکمون رو پرداخت کنیم ؟ اری : خب ... اره معلومه ! حتی اگه بخواید میتونم به سرکار هم برم . اینجوری هم حوصلم سر نمیره و هم پول بیشتری رو میتونیم داشته باشیم . ولی ... منظورتون از بدهی های کوچک چیع ؟ آوبا : من .. بازم ماهِ پیش برای اجاره خونه کم اوردم .. برای همین از یه ادم خیلی بزرگ پول خواستم ..‌ اری : چ چیی ؟ برای 4 ماه رو از یه ادم بزرگ گرفتیییی ؟ آُبا : اروم باش دخترم ! اونا یکم دیگ میان تا پول رو بهشون برگردونیم ! نمیدونم قراره چی بشه دیگه بیشتر از این نمیتونم معتلشون کنم اگر بلایی سرم اوردن ... خودت رو ناراحت نکن .. بهم قول بدین که همیشه باهم خوب باشین ؛_؛

آری : ا اوبا چرا چرت میگی هیچیت نمیشه خب ؟ ا اص اصلا من دیگه هیچ وقت به مدرسه نمیرم ... چند تا کار پاره وقت میگیرم فقط ازشون ی یکمِ دیگه وقت بخواه با باشه ؟ •وای قلبم• مادر خوانده بغض کرده بود ! بابا بی صدا اشک میریخت ! دستای سه تامون میلرزید ! زنگِ دَر خورد ! مادر خوانده رفت تا در رو باز کنع بابا بلند شد و اشکاش رو پاک کرد به سمت راه رو یِ دو متری رفت و بهشون سلام داد ! ازشون خواست تا بیان تو ! ترس همه ی بدنم رو برداشته بود . جز سَرَم تمام بدنم سِر شده بود ! فقط سرد بودن دستو پام رو حس میکردم ! مرد با افرادش وارد شد ! روی مبل نشست . رو بروی من ! افرادش سَرِ پا مونده بودن ! نمیتونستم به چشماش نگاه کنم ! حِسِ ترسناکی میداد ! قدرت کلامم رو از دست داده بودم ! نمیتونستم دستام رو حرکت بدم تا اشکام رو پاک کنم ! بهم زُل زده بود‌ به کنار دستِ چپش نگاه میکردم . اشکام تو چشمام پر شده بود ! قدرت پلک زدن نداشتم !. اشکای توی چشمام اونقدر زیاد شده بود که هیچ جا معلوم نبود . فقط نگاه های اونو روی خودم حس میکردم ! میترسیدم! از چیزی که قرار بود‌ پیش بیاد میترسیدم ! سکوت رو با صدایِ بَمِش شکست : پس بالاخره به دخترتون گفتید ! خوبه ! اینم گفتید که من کیم ؟ و چه کارایی ازم بر میاد ؟

• خب سلام قشنگام چطورید ؟ امید وارم خوش باشید !♡ دیدید جای حساس کات کردم ؟*_* میخواستم این اسلاید رو هم بنویسم چون که کلا واسِ پارت اول زیاد ننوشتم ..ولی یادم افتاد که هنوز استقبالتون از این داستان رو نمیدونم ؛ برای همین فعلا اینو میزارم تا ببینم چیکار میکنید 🤌🏻🥲🤍 خلاصِ که مرسی از همتون ... ممنون میشم بخاطر وقتی که برای تایپ کردن گذاشتم لایک کنید .. اگه دوس داشتید فالو کنید !> و راستی فعلایت توی یه همچین موقعیت هایی وقت و خلاقیت میخواد و خب ..‌ میشه گفت واقعا سخته !:) پس ممنون میشم که بهم عشق بدید :)) دوستون دارم ... روز و شبتون مثلِ خودتون خوش و کیوت 🌓🤍• ■از ناظر هم ممنونم برای بررسی کردن این تست و وقت گذاشتن و اینکه ... امیدوارم بلاک نکنه :)))))■ ● بو - س به همتون ♡> ●