
لایک کنیدا 🤗
نازی: لطفا فقط مارو از اینجا ببرید!!....کربلایی قربان به پیکان وانت پارک شده کنار چندتا درخت اشاره کرد و گفت: همه سوار شید که رامون درازه.... پویا: آقای عظیمی لطفا شما جلو بشینید، ماهم عقب توی تاق ماشین میشینیم... عظیمی: مطمئنید پسرم؟؟!!... خانوما اذیت نشن یوقت؟؟.. صدف: نه به هیچ وجه، لطفا شما جلو بشینید!!... عظیمی: ممنون دخترم.... نازی: وای اسرا یعنی قراره چند ساعت اونجا بشینیم!!، کمرمون داغون میشه.... اسرا: وای خدا نازی فقط چند ساعته، زود میرسیم... نازی: خیلی خب، باشه... دانیال: جنگلای اینجا حتی تو شبم قشنگن ، اینقدر جذب اطرافت میشی که اصلا ترس یادت میره!!... نازی: امید وارم همین طور که تو میگی باشه.... سام: خیلی زود هممون تو تاق ماشین نشستیم، اول صدف و کنارشم اون پسره ریزه میزه (منظورش دانیالِ)کنار اونم یه پسره که نمیشناختمش(پویا) سمت چپ، نشست... تو سمت راستم اون دوتا دختره که
باهاشون بحث کردم و بعدشم خودم رو کف ماشین نشستیم، بهتر از این نمیشد.... حالا باید این دختره زبون درازو تا رسیدن به روستای کربلایی قربان تحمل کنم!!!... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ اسرا: یعنی باید این پسره رو تا کی تحمل کنم؟؟!!...عین ازرائیل نشسته جفت من،عه ازرائیل که بالا سر آدما وایمیسه....حالاهرچی، هیچکیم حرف نمیزنه حداقل یکم سرگرم بشم... این از نازی که داره با دهن باز به درختای اطراف نگاه میکنه، اون از دانیال که تو چرته... پویا دلبرم که همچین ساکشو بغل کرده انگار گنجی چیزی توشه...اون دختر تپله هم سرش تو گوشیه، اینجا که آنتن نداره نمیدونم داره چی کار میکنه.... سام: ای بابا، یه لحظه آروم بگیر دیگه!!!..چرا همش تکون میخوری؟؟!.. نکنه میخ زیرته؟؟!!.... اسرا: یه نگاه چپکی به اون پسره انداختم... نخیر، میخ زیرم نیست فقط از اینکه یه جا بشینم خسته شدم...
سام: پس سعی کن خسته نشی چون اینجوری اعصاب منم به هم میریزی!!!.. اسرا: تا اومدم از کوره در برم و حمله کنم سمت این پسره بی اعصاب، یهو ماشین یه جوری ترمز کرد که فک کنم علاوه بر ما که یه لحظه کره ماه رو زیارت کردیم، کربلایی قربانم پاش رگ به رگ شد!!!..لامصب یه جوری زد رو ترمز که پرت شدم وسط ماشین!!!... نازی: وای، چی شده؟؟!!، چرا وایسادیم؟؟!!... اسرا:درحالی که از جام بلند میشدم خطاب به نازنین گفتم: نمیدونم....پویا: از جام بلند شدم و قفل کوچیک درو باز کردم و به آرومی پریدم پایین....همزمان با من کربلایی قربانم پیاده شد و رفت سمت کاپوت ماشین... کربلایی چی شده؟؟.. ماشین خراب شده؟؟!... کربلایی قربان: نمیدونم والا، یهو صدایی ازش بلند شد و مجبور شدم ماشینو نگه دارم... شما بشینید تو ماشین، درست که شد حرکت میکنیم...یوقت دور نشید از ماشین اینجا جک و جونور زیاده ها....
پویا: باشه کربلایی، به سمت تاق ماشین برگشتم که ازش بالا برم اما دیدم که همه بچه ها اومدن پایین و دارن اطرافو نگاه میکنن... با صدای بلند گفتم: هی، زیاد دور نشید!!!... صدف: چند قدم به پویا نزدیک شدم و گفتم: اینجا خیلی باحاله، تو شب همه چیز یه جور دیگه دیده میشه... اگه یه دوری این اطراف بزنیم که به جایی بر نمیخوره... نازی: یعنی شما حتی نمیخواید بدونید چرا وایسادیم؟؟!!... اصلا نمیترسید؟؟!!... پویا: حالا که دقت میکنم میبینم همه از ماشین پیاده نشدن و ایشون هنوز داخل هستن.... سام: تو رفتی پیش کربلایی، نگفت چرا وایسادیم؟؟!.. پویا: مثل اینکه ماشین خراب شده، کربلایی داره درستش میکنه... دانیال: پس تا قربان جونمون کارا رو ردیف میکنه بیاید ماهم یه گشتی این اطراف بزنیم، بعد از این حرف دست اسرا رو هم که از صورتش معلوم بود با من موافقه رو گرفتم و به سمت
چند تا درخت بزرگ دویدم، احتمالا درخت گردو باشن....شاید بتونیم چندتا گردو بچینیم.... نازی: اسرا و اون پسر ریزه میزه شروع به دویدن کردن و داشتن از ماشین دور میشدن... معلوم هست دارین کجا میرین؟؟!!... این جملرو با صدای نچندان بلند گفتم و بعدش سریع از تاق ماشین پایین پریدم و به اون سمتی که اسرا با اون پسره رفتن دویدم... پویا: انگار نه انگار دارم میگم از ماشین دور نشید... صدف:هی آقای جذاب، بیا یه عکس از من بگیر...میخوام بعد از اینکه از اینجا رفتیم یه یادگاری داشته باشم... پویا: با تعجب اول به صدف و بعدم به گوشی تو دستم نگاه کردم...آخه از تو این تاریکی؟؟!!.. صدف: یکی دو متر دور از پسر جذابی که چشمای سبز داشت،کنار یه سنگ بزرگ وایسادم و گفتم:هنوز هوا کامل تاریک نشده بعدشم با فلش عکس بگیر... بعدشم روی سنگ نشستم و روبه دوربین گوشی که حالا سمت من تنظیم شده بود لبخند زدم... راستی اسمت چیه؟...
پویا: همزمان که از صدف عکس میگرفتم با بی تفاوتی گفتم: پویا...صدف: گوشیمو از پویا گرفتم و گفتم:اسم قشنگی داری.... وای ببین چه عکسی شدا... باید تو اولین فرصت واسه مامان و بابا بفرستمش.... سام: پوزخندی زدم و گفتم: بزار ببینم اول میرسیم به شهر یا نه بعد خیال بافی کن... صدف: اخمام رفت توهم و گفتم: تو یکی نمیخواد حرفی بزنی.. مخصوصا با اون لهجت... سام: تکیمو از درخت پشت سرم گرفتم...من فقط حقیقتو گفتم، اگرم لهجه دارم نشون دهنده اصالتمه و بهش افتخار میکنم... صدف: چیزی در جواب اون پسره نگفتم و دوباره برگشتم و روی همون سنگ قبلی نشستم و مشغول گشت و گذار تو عکسام شدم... پویا: نه خیر، مثل اینکه نه ماشین قراره حالا حالاها درست بشه نه بچه ها قراره برگردن... تنها کسی که نزدیک ماشین مونده بود من بودم،هوف...یکم خودمو از روی در ماشین بالا کشیدم و قمقممو از توی
ساکم در اوردم... بعدشم روی یکی از سنگای اطراف نشستم و شروع به خوردن آب کردم... آخیش... خوب شد پونه قبل از اینکه بیام کرمانشاه یه سر اومد پیشم و به بهونه اینکه ممکنه واسه ارائه استرس بگیرم، مجبورم کرد یکم آب و خوراکی با خودم بیارم....خواهر عزیزم، نه مهر پدری دید و نه مادری داشت که بهش محبت کنه اما با این حال خیلی مهربونه،ای کاش مامان زنده بود.... تو خیالاتم غرق بودم که ناگهان صدای استارت زدن ماشین و بعدشم صدای جیر جیر لاستیک ها بلند شد و تا به خودم بجنبم ماشین کربلایی قربان از جا کنده شد و گرد و خاک به جا مونده از رد لاستیک هاش با غروب آخرین پرتو های خورشید، فرو نشست.... صدای نه گفتن صدف و داد بلند اون پسره چشم و مو مشکی (سام) تو گوشم پیچید...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کجایی عشقم؟
آجی میشه با اکانت جدیدت اینجا پیام بدی؟ هرچی میگردم پیدات نمیکنم
البته
هعی هروقت اینجارو نگاه میکنم حسرت میخورم 😭
عالیی💓
پارت بعدی داستانم بلاخره منتشر شد🥲
مرسیی
سلام من تازه اولین داستان نوشتم لطفا برید یه سری بزنید خوشحال میشم شاید خوشتون اومد
حتما