لایک کنیدا 🤗
نازی: لطفا فقط مارو از اینجا ببرید!!....کربلایی قربان به پیکان وانت پارک شده کنار چندتا درخت اشاره کرد و گفت: همه سوار شید که رامون درازه.... پویا: آقای عظیمی لطفا شما جلو بشینید، ماهم عقب توی تاق ماشین میشینیم... عظیمی: مطمئنید پسرم؟؟!!... خانوما اذیت نشن یوقت؟؟.. صدف: نه به هیچ وجه، لطفا شما جلو بشینید!!... عظیمی: ممنون دخترم.... نازی: وای اسرا یعنی قراره چند ساعت اونجا بشینیم!!، کمرمون داغون میشه.... اسرا: وای خدا نازی فقط چند ساعته، زود میرسیم... نازی: خیلی خب، باشه... دانیال: جنگلای اینجا حتی تو شبم قشنگن ، اینقدر جذب اطرافت میشی که اصلا ترس یادت میره!!... نازی: امید وارم همین طور که تو میگی باشه.... سام: خیلی زود هممون تو تاق ماشین نشستیم، اول صدف و کنارشم اون پسره ریزه میزه (منظورش دانیالِ)کنار اونم یه پسره که نمیشناختمش(پویا) سمت چپ، نشست... تو سمت راستم اون دوتا دختره که
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
کجایی عشقم؟
آجی میشه با اکانت جدیدت اینجا پیام بدی؟ هرچی میگردم پیدات نمیکنم
البته
هعی هروقت اینجارو نگاه میکنم حسرت میخورم 😭
عالیی💓
پارت بعدی داستانم بلاخره منتشر شد🥲
مرسیی
سلام من تازه اولین داستان نوشتم لطفا برید یه سری بزنید خوشحال میشم شاید خوشتون اومد
حتما