
سلام چطورین اینم از پارت جدید
از زبان جویی:اخم کردم نکنه این فکر میکنه من از اون آدمایی ام که زود ک.اش میزنه نه خیر جناب من این آقا رو به چشم برادری میبینم ..تهیونگ چیزی نگفت همون مرده ادوارد چند تا لباس آورد که فکر کنم بزور توش جام بشه رو به تهیونگ کردم و گفتم:برای بچه ۵ ساله لباس نمیگیریا این لباس نیاز به شکم تخت صافف داره نه شکم کوچولوی من ...تهیونگ چیزی نگفت لب هاش نمیخندید ولی چشم هاش حالت خنده رو داشت رو به ادوارد کردو گفت:یه گِن هم بیارید ...از زبان تهیونگ: جیغ و دادش توی بوتیک پیچیده بودده تا از کارمندای ادوارد رفته بودن تا کمکش کنن که بپوشه داد زدم:بابا داری لباس میپوشی زایمان که نمیکنی...گریه و داد کنان گفت: ای خدا بگم چیکارت نکنه...بیب...اخخ همه گوشتام...بیب...بیب.. _ف.شات تموم شد بیا بیرون که بریم ........بعد از هزارتا دنگ و فنگ بزور خانم سوار ماشین شدو راه افتادیم به سمت خونه مامان بابا ۲۳ سالم که بود به عنوان کادو تولدم پدرم یکی از خونه هاش رو به نام من کرد..به خونه که رسیدیم در ماشینو براش باز کردم مثل پنگوئن راه میومد تعجب کردم و گفتم:چرا اینجوری راه میای ؟ ....چیزی نگفت و فقط اخم کرد ار پله ها بالا رفتیم زنگ در خونه رو زدیم
تا بیان درو باز کنن رو کردم بهش و گفتم: ببین الان که رفتیم داخل خیلی مهربون و مودب رفتار میکنی با من هم خوب رفتار میکنی اوکی =باشه.....در باز شد اجوما لبخندی رو لب داشت بهمون تعظیم کرد ماهم تعظیم کردیم_سلام اجوما :سلام آقای کیم جوان بفرمایید داخل ....تشکری کردیم و داخل رفتیم مامان و بابا اومدند پیشمون جویی تعظیم کردو گفت:سلام مامان:سلام خوش اومدین...بابا رو به من و بعد به جویی کردو گفت:معرفی نمیکنی خانم رو._آه ببخشید معرفی میکنم چوی جویی همسر آیندم...مامان سریع جلو جویی اومدو باهاش دست داد:وای پس جویی مهربون و خوشگل تویی من مامان تهیونگم خیلی خوشحالم که میبینمت =ممنونم خانم کیم :عزیزم با من راحت باش بهم بگم مامان =خیلی ممنون...بابا:سلام دخترم من از آشنایی باهات خوشبختم ...جویی خجالت زده سرشو پایین کردو آروم گفت ممنونم ..بعد از حرف زدن رفتیم سر میز شام و شام خوردیم مامان و بالا خیلی با جویی حرف میزدن سوالایی از جویی پرسیدند که من هنوز نمیدونستم بابا خندید و روبه جویی گفت:خیلی دختر خوبی هستی درست مثل پدرو مادرت وقتی پدرت و دیدم گفتم این همون مردی هست که قراره درآینده باهم هم خانواده بشیم
(۱ هفته بعد) از زبان جویی:این یه هفته مثل برق و باد گذشت تهیونگ هرشب میومد دنبالم و باهم بیرون میرفتیم من بیشتر اونو مثل یه دوست قبول کردم تا همسر این روزا جلوش خیلی سوتی میدم یکی از بدترین سوتی هام همون شبی که با خانوادش آشنا شدم اتفاق افتاد بعد از اینکه شام تموم شد اومدم از سر میز بلند بشم که پاپ خورد به پایه میزو پخش شدم وسط زمین تازه آیت اتفاق خوبش بود بد تر از اون اینه که درست همون موقع لباس پاره شدو صدای منزجر کننده ای بیرون اومد تهیونگ هم بجای این که بیاد کمک من کنه اول از همه خودش زد زیر خنده اگه بدونین چقدر به خونش تشنه بودم .......روی تخت نشسته بودم و اهنگ گوش میدادم در اتاقم خورد و سو جون داخل اومد =تو اینجا چیکار میکنی ÷سلام هم خونه جونم چطوری...=چی..از در داخل اومدو دیدم یه چمدون دستشه پوکر روبه روش وایستادم و گفتم :باز چه غلطی کردی که از خونه بیرونت کرد...شروع کرد به بلند بلند گریه کردن کمکش کردم رو تخت بشینه عرعر کنان گفت:بهم گفت کات برای همیشه =چی چرا ÷نمیدونم ..حتما یکی دیگرو..پیدا کرده...=باشه فراموشش کن ..دادزد:چیو فراموشش کنم همین یک ساعت پیش کات کرد باهام =باشه حالا ..چرا اومدی اینجا ..بدو خونه خودتون...از رو تخت بلند شد .سرشو بالا کرد و گفت:خدا خودت ببین اون از داداشای بی معرفتم که راهم ندادن اون از رزان که باهام کات کرد اینم از دوستم که همچین رفتاری باهام داره...بعد به سمت در رفت که بره بیرون سریع رفتم پیشش =باشه حالا چرا قهر میکنی
غمگین برگشت و بهم نگاه کرد÷یعنی میزاری اینجا بمونم ..سرمو تکون دادم:اگه آدم باشی و مزاحمت برام درست نکنی میزارم اینجا بمونی...دست های مشت شوشو بالا آوردو هورا گفت =الانم برو گوشه اتاق چمدونت بزار به مامانم هم میگم شب بهت بالشت و پتو بده رو مبل نازنینم بخوابی ولی اگه خدایی نکرده مبل مو به چخ بدی خودم میدونم و تو ÷باشه باشه ...خواستم برگردم و روی تختم دراز بکشم و به کارم ادامه بدم که موبایلم زنگ خورد از رو پاتختی برداشتمش همینجور به صفحه موبایل زل زده بودن که سو جون اومد پیشم یه لبخند احمقانه روی لبش بود..با خنده گفت:کیه؟؟ بزار ببینم.اوه خدایی من..کیم تهیونگه...پرید بالا و پایین ÷یعنی باهاش سر قرار میری ..لپ منو گرفت و فشار داد که با دستم زدم تو پشت دستش اخم کرد÷خیلی زدحالی..باورم نمیشه دختر یبث و اخمالویی مثل تو با یکی سر قرار بره...=سوجون میزنمتا برو اون ور ..تفلن و جواب دادم :سلام آقای کیم _سلام چرا هنوز میگی آقای کیم منو تو ۲ ۳ هفته دیگه باهم میریم تو یه خونه.با اینکه میدونم اخم ام رو نمیبینه ولی .اخم کردم و جدی گفتم:آقای کیم انگار شما داره باورتون میشه انگار یادتون رفته ما یه قرار دادی باهم بستیم _خودم میدونم ..چرا اینقدر زدحال هستی انگار هم همش با من اینجوری چون رفتارتو با دیگران دیدم خیلی خوش برخورد مهربون در صورتی که با من جوری رفتار میکنی انگار ارث باباتو دزدیدم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بیشتر بنویس
به داستان جذابیت بیشتری بده
قصد گذاشتن پارت جدید نداری؟🗿
از عصر تا الان تو برسیه
ی سوال چرا من دوست ندارم رو حذف کردی!
فق برا من کوتاه بنظر رسید یا واقعا از همیشه کوتاه تر بود:/🗿
___
یکم بیشتر بنویسش پیلیز
___
بعد منشی مهربون من بود دیگ؟«اونی ک از جین عه» تصمیم نداری اونم بزار الیانا شی؟:/
_
خیلاصه فایتینگگگگ 🤌😔🤍
نمیخواد ادامش بده..
چینگده بد:(
الان سوال دارم جویی چقد چاقه که گن بسته:/
موچی جویی بیچارمون لاغره فقط تهیونگ یه لباسی رو انتخاب کرده بود که چوب خشک هم نمیتونست بپوشه
واییییییییییی دلمممممم
عرررررررر الیییییی خیلی نامردی 😔💔✌
تهیونگ شی نگا نگا دختره چق لجبازهههههه نگا چ بی ادبه فوشت میدههههه اصن وقتی من هستم چرا رفتی پیش این!😐
اخخخخخخخخخ دلممممممم واییییییییییییییییییییییییی
خو راس میگم اه
این همه نمکو از کجا میاری فرزندم؟😹
از نمکدون یوهاهاها😐
😂💅
تو تستام شرکت بکنید تازه تحصیصع
میشه ی ذره بلند تر بنویسی این داستان رو؟•-•
اون دوتای دیگه رو خوب مینویسی ولی این یکم کمه•-•♥
عالیییییی عالییییییی عالییییییییی بودددددددد