
اینم پارت جدیدددد💜🤏🏻
رفته بودم درمانگاه دیدن مایک. نگرانش بودم. خیلی زیاد. به هوش اومده بود. گفت: _سلام کاترین. منم گفتم: _سلام مایک. برات گل آوردم... با شکلات برتی باتز. خیلی خوشحال شد. کنارش نشستم. یکم باهم حرف زدیم. راجب آب و هوا، راجب غذای درمانگاه و حیای چیزای دیگه. قلبم تند میزد. یه حس عجیبی داشتم. بالشتشو صاف کرد و تکیه داد. میتونست صاف بشینه. داشتیم برای اولین بار همدیگه رو میبوسیدیم. احساس خیلی عجیبی داشت. خجالت میکشیدم برای همین باهاش خداحافظی کردم و رفتم.
روم نمیشد توی چشمای مایک نگاه کنم. قرار بود تیلی تا وقتی که من میرم ملاقات مایک، روی پیدا کردن مجرم تمرکز کنه. وقتی برگشتم توی حیاط مدرسه همه چی رو براش گفتم. اونم یکم خجالت کشید. گفت: _بگذریم. من داشتم یکم تحقیق مرکردم، و یه صحبتایی شنیدم. از پروفسور مک گونگال و پروفسور اسلاگهورن. قراره یه خوابگاه مشترک بسازن! پرسیدم: _ینی چی؟ تیلی جواب داد: _ینی اینکه قراره همه ی گروها باهم توی یه خوابگاه باشن! ولی یه شبای مشخص توی هفته... فک کنم دوشنبه، چهارشنبه و جمعه... من گفتم: _عالیه! اینجوری در مقابل ریچل من و اریکا تنها نیستیم! راستی! اریکا کجاست؟ تیلی گفت: _وقتی بهش قضیه رو گفتم خیل تعجب کرد! بهش گفتم که مایک بیهوش شده بود و نفس نمیکشید.یادپ باشه بهش روششو بگم. شاید چیزی دیده باشه.
اندی از هیچی خبر نداشت چون زمانی که جرم داشت اتفاق میوفتاد، خواب مونده بود. رفتم توی حیاط و بهش همه چی رو گفتم، حتی قضیه ی داخل درمانگاه. وقتی قضيهی درمانگاه رو شنید صورتش سرخ شد چون باورش نمیشد من همچین کاری بکنم.
اون روز یک شنبه بود. خیلی رگزود گذشت. ساعت ۹ شب بود. رفتم گه بخوابم. صبح:. سریع رفتمسر میز صبحانه. درسو شام نخورده بودم. وقتی رسیدم اونجا، دیدم همه ی بچه ها دور میز اسلیترین جمع شدن. سعی کردن فکرای بدی نکنم، ولی انواع اتفاقات بدی که ممکن بود افتاده باشه رو تصور کردم، ولی... نه! لطفا نه! اندی نههه! از لای جمعیت رد شدم. در کمال تاسف، حدسم کاملا درست بود. پروفسور مک گونگال هم اومد و آمدی رو برد بیمارستان. اندی هم مسموم شده بود!
دیگه وضعیت داشت جدی میشد! با پروفسورمک گونگال رفتم داخل درمانگاه. خانم پامفری سریع به اندی یه معجون داد. حالش خوب شد. نفس میکشید. یا نفس راحت کشیدم.
دوییدم سمت خوابگاه تا برای تندی یه کتاب بیام تل وقتی بهتر شد بخونه که حوصلش سر تره. اونجا اریکا نشسته بود و داشت مشقاشو مینوشت.گفت: _چیشده؟ گفتم: _بلایی که سر مایک اومده بود، سر اندی هم اومد! اریکا گفت: _چیییی؟ ینی مسمومشده؟ جواب مثبت دادم
کل روز کنار تخت اندی موندم. فقط یه بار رفتم توی اتاق جغدا (اسمش همین بود؟) تا برای مامان و بابا یه نامه بفرستم و همه چی رو براشون بگم. وقتی برگشتم، اندی به هوش اومده بود. به تخت تکیه داده بود. بغلش کردم و حالشو پرسیدم. گفت: _خوبم فقط یکم دلم درد میکنه ولی مشکلی نداره. یکم خیالم راحت شد. با اریکا و تیلی یه جلسه برگزار کردیم. گفتم: _هیچ ایده ای ندارم که نفر بعدی کی میتونه باشه، فقط میدونم که همیشه سر صبحونه اتفاقا میوفته. من زودتر از همه میرم سر نیز صبحونه که حواسم باشه. تیلی و اریکا با سرشون جواب مثبت دادن.
صبح روز بعد: از همه زودتر بیدار شدم و رفتم سر میز صبحانه. صبر کردم... صبر کردم... و بازم صبر کردم ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد. رفتم سر کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، معجون سازی و بعدش ورد ها. سر میز ناهار هم اتفاقی نیوفتاد. بازم رفتم سر کلاسا. ایندفعه کلاسای گیاهشناسی، موجودات جادویی و تغییر شکل. و زودتر از همه رفتم سر میز شام. اریکا داشت با چوبش جادو تمرین میکرد. منتظر موندم، و بله! یکی از پسرای هافلپاف درست مثل اندی و مایک، داشت خفه میشد! پروفسور مک گونگال بازم سریع اومد و اونو برد به درمانگاه. آخه یعنی چی؟ من تا الان چند تا سرنخ داشتم:مجرم فقط پسرا رو طلسم میکنه، و... وایییی نهههه! من توی جلسه به اریکا و تیلی گفتم که یکی داره سر میز صبحونه بچه ها رو طلسم میکنه! و دقیقا به جای زمان صبحونه، زمان شام اتفاق افتاد! یعنی... یکی از اون دوتا مجرمه؟
تصمیم گرفتم خودم تنها دست به کار بشم. برای اینکه بتونم محرم رو پیدا کنم، بازم با تیلی و اریکا یه جلسه گذاشتم. ایندفعه گفتم که مطمئنم موقع شام دوباره یکی خفه میشه، ولی دقیقا زنگ ناهار اتفاق افتاد! دیگه مطمئن بودم که کار یکی از اوناست... ولی کدومشون؟
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند: کاترین موفق میشه که مجرم رو پیدا کنه، و با پیدا کردنش، خیلی تعجب میکنه چون اصلا انتظار نداشته کار اون باشه!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)