
حمایت کنید مرسی 💕

ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود که جونگ کوک به اتاق خود بازگشت. ابتدا خود را روی صندلی رها کرد و برای دقایقی دیدهدبر هم گذاشت و بعد انگار چیزی را به یاد آورده باشد صاف سر جای خود نشست . کیفش را باز کرد و دفترچه را از ان بیرون آورد . از وقتی که وارد دانشگاه شده بود می دید که هر روز مادرش در آن دفتر چیز هایی می نویسد ، می دانست خاطرات خود را می نویسد ولی نمی دانست چه خاطراتی .این فکر همیشه ذهن او را به خود مشغول می کرد، او هر بار درباره پدرش می پرسید پاسخ سر بالا دریافت می کرد . مادر در گفتن حقایق بسیار سستی می کرد و این جونگ کوک را آزار می داد . او می خواست بداند پدرش که بوده و چرا مرده؟ چرا مادر همیشه اندوهگین و گرفته است؟ و چرا درحالی که به
زحمت پنجاه سالش می شود اینقدر تکیده گشته ؟ آرام دفتر را ورق زد وپس از گذران چکد صفحه سپید به شروع نوشته ها رسید: وقتی به گذشته ها می اندیشم موی بر اندامم راست می شود. چگونه توانستم آن همه رنج ودرد را تحمل کنم ؟ آخر من خیلی کوچک بودم . شروع مشکلاتم بر می گردد به زمانی که تنها پنج یا شش سال بیشتر نداشتم ، پدر من یک تاجر بود ومادرم زنی تحصیل کرده .احمقانه است ولی آنها از وقتی که من دست چپ و راستم را شناختم با هم مثل کارد و پنیر بودند ، همیشه یکی اماده بود به دیگری تحصیلات وزیبایی اش را. پدرم می گفت تو شانس آوردی زن من شدی ،چون با ان وضع مالی پدر وخانواده ات کسی به ازدواج با تو تن نمی داد و مادرم می گفت تو بزرگترین موفقیتت در زندگی ازدواج باتو نمی شد.همیشه این بحث ها و گفتگو ها ادامه داشت ومن فکر میکنم که بانی این وصلت به عذاب خدا گرفتار شود.چون بنظرم هرگز نقطه تلاقی در این ازدواج وجود نداشت وهرگز پدرو مادرم به نقطه تفاهم نمیرسیدند. اصلاانگار دو انسان متفاوت بودند که برای دشمنی باهم افریده شده انر،نه زندگی در کنار هم . همیشه من پشت در اتاقم به جویدن ناخن مشغول بودم،درست مثل موریا نه ای که از جویدت تکه چوب مرطوب لذت می برد. انها حتی در اکثر جدال ها وجود مرا نایده میگرفتند اصلا انگار من وجود نداشتم .زانوهایم می لرزید و همیشه تصور نی کردم هر ان ممکن است لباسم را خیس کنم. کما اینکه اکثر شبها بدون انکه بخواهم جایم را خیس میکردم و صبح مادر با داد
و فریاد به من یاد اوری می کرد که باید خجالت بکشم چون دیگه شش سال دارم. خب مادر از دست پدر عصبانی بود و به نظر می امد با فریاد کشیدن برسر من قدری ارام می شود. اوهمیشه به من یاد اوری می کرد که تنها بخاطر وجود من است که اینجا مانده و من همیشه فکر میکردم یک موجود اضافی ام که اگر نبودم این دو مجبور نبودند وجود یکدیگر را تحمل کنند.مادر به کارهای خوب نمی رسید و اکثر اوقات حتی غذا هم نمی پخت.شاید میخواست اعصاب پدر را خرد کند،شاید هم میخواست خودش را تسکین دهد. گاهی پیش می امد که من حتی یک دست لباس شسته وتمیز نداشتم. من کاملا با انها بیگانه بودم، انها انقدر عصبانی بودند که من حتی جرات نمیکردم نامشان را صدا کنم و یاچیزی از انها بخواهم .اگر غذایی بود می خوردم و اگر نبود مثل بچه خوب می خوابیدم .همه بچه ها دوست دارند پدر و مادرشان را در کنار یکدیگر داشته باشندولی من همیشه ارزو می کردم که ای کاش شب نشود تا دوباره پدر به خانه بر گرددچون ارامش خانه با حضور انها در کنار یکدیگر بهم میخورد. زندگی ما چیزعجیبی بود ،ما صلان مهمانی نمیرفتیم و کسی به خانه مان نمی امد،همه میدانستند خانه ما چخبره!انقدر جو خانه نا مساعد بود که من کلاس اول را مردود شدم و مجبور شدم دوباره سر هملن کلاس بنشینم . یادم می اید بار ها معلمم که زنی مهر بان بود درباره سکوت و گوشه گیری ام سوال میکرد ولی من باز هم سکوت میکردم،اما همیشه بغضی سنگین گلویم را بهم می فشرد. دلم میخواست گریه کنم ولی حتی توان گریه کردن هم نداشتم . قادر نبودم در مدرسه دوستی بیابم و همواره تنها بودم. من اصلا بل نبودم محبت را چطور می شود به زبان اورد و عشق یعنی چه؟
وقتی مدرسه تعطیل می شد مدتها به تماشای مادرهایی که به دنبال بچه ها امده بودند مشغول میشدم. انهارا می بوسیدند، بغل می کردند و درباره مدرسه سوال می کردند . ولی من چه؟ هیچ!بوسه برایم مثل ارزوبود.پدر و مادرم مرا می بوسیدند اما فقط سالی یکبار وقتی که توپ سال نو به صدا در می امد. گفتم سال نو ! بله انها حتی سال تحویل ها هم باهم قهر بودند، حتی بهم تبریک نمی گفتند، هیچی جز چشم غره !لابد فکر می کردند یک سال دیگر گذشت، کی قراره ما از دست هم خلاص شویم! چیزی که مادر را عصبانی می کزد دیدن ناخن جویدن من بود.بارها روی دستم می زد ولی من نمیتوانستم ترکش کنم، لااقل سرم گرم میشد.مادر همیشه منو دعوا میکرد ومی گفت چرا حرف نمیزنم. روزی شنیدم پشت تلفن به خاله ام میگفت، این بچه اصلا یک رگ کودنی داره، نه حرفی میزنه، نه شیطنت میکنه، نه می خنده!بله انها،حتی پدرم فکر میکردند من یک کودن هستم .انها اشکالات خودشان را نمیدند.فقط مال من!فقط مال من بود که بزرگ بنظر می رسید.لجبازی انها ادامه داشت تا ابن که من هشت سالم شد. یکی از همان روز ها اختلافشان بالا گرفت، مادرم دیگه حتی مرا هم ندیده و گفت طلاق می خواهد. من معنی طلاق را نمیدانستم ولی متوجه شدم حتما چیزی بدی است که پدر تا این حد عصبانی شده. پدر به مادرم حمله کرد و هر دو حسابی یکیگر را کتک زدند. بعد بهم به این نتیجه رسیدند که باید از یکدیگر جدا شوند از تنها کسی که حرفی به میان نیامد من بودمپدر فریاد میزد و میگفت که مادرم زن درست و حسابی نیست و مادرم با تمسخر می گفت بهتره او یک زن درست حسابی بگیرد.

آنها به یکدیگر شک داشتند و اینو به زبان می آوردند و بالاخره از یکدیگر جدا شدند . آن روز را از یاد نمی برم . من و پدر در یک جهت و مادر در جهت دیگر حرکت کردیم ، مادر حتی منو برای خدا حافظی نبوسید و پدر آنچنان محکم دستم را گرفته بود که به درد آمد ، اما جرات اعتراض نداشتم . من دیدم که پدر حلقه اش را جلوی پای مادر پرت کرد و مادر هم چنین کرد ،فهمیدم دیگه باید مادر را فراموش کنم .او سوار ماشین دایی شد و از نظر نا پدید گشت و ما هم به خانه برگشتیم .پدر تا مدت ها عصبانی بود و تنها وقت غذا منو صدا می کرد . او غذا از بیرون می گرفت همه هم خوشمزه بودند اما دلم می خواست مادر هم بود .دوست داشتم درباره مادر بپرسم اما می دانستم پدر عصبانی خواهد شد چون هر چه عکس از مادربود سوزاند. پس از آن با این که هشت ساله بودم ولی هر شب جای خود را خیس می کردم اما برای اینکه پدر متوجه نشود تشک روی تخت را بر می گرداندم . خودم ناراحت بودم ولی انگار غیر ارادی شده بود،دست خودم نبود . دیگر در خانه ناامنی و سر و صدا نبود. پدر کم کم فراموش کرد اصلا مادری وجود داشته و یا روزی ازدواج کرده وازدواجش نا موفق بوده. اعتراف می کنم برای مادر با همه بد اخلاقی هایش دلتنگ شده بودم .هر چه که بود او مادرم بود و من دوستش داشتم . یکی از آن روزها عمه ام به خانه مان آمد ومن از پس در اتاقم صدای گفتگو یش را با پدرم شنیدم :$تا کی می خواهی به این زندگی ادامه دهی؟ خانه تو احتیاج به یک زن داره ، آن بچه یک سرپرست می خواهد . باید به فکر او هم باشی .£اگه هوسه یکی بسه ، دیگه از هرچی زنه بیزارم .$این یکی فرق داره . از هر انگشتش یک هنر می ریزه ، کدبانو،خوشگل ، خوش سر زبان ، خانواده دار واز همه مهم تر اجاقش کوره .بچه دار
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
كتابى ننويس ترو خدااا
چشم
میشهپیویروچککنی؟(:✨
حتما گلم 💕
باش قربونت
تستت لایک شد. ما HR هستیم و نیاز به منیجر داریم 😹اگه بیای تو پروف هم میتونی منیجر کل کمپانی شی تا روی کل آیدلامون نظارت داشته باشی هم میتونی منیجر یه گروه/صولو بشی
تورو خدا بیا پیشمون مدیر اول چون دیگه نیس من دس تنهام🙁
ما بهت نیاز داریم😢☹
ادمین صوری زیر پست قشنگت تبلیغ کردیم
میشه لطفا پین؟!
_HR
ممنون
حتما گلم
عالی
💜💜
عالی بود🤍
مرسی
لطفا در مسابقه .و نظرسنجی شرکت کنید مرسی🥰💜
کیوتم اشتباه کیبوردی بوده ببخش❤
ععالییی بید
جون دل تستتولایک کردم کانتم میزارم فالوتم کردم ممنون میشم جبران کنی و فالوم کنیییییی میسییی
حتما گلم💜
تنکبو 🤨💜بات حال کردم
و اینکه من با هیشکی ب این اسونیا حال نمیکنم پس قدر خودتو بدون جیگر