
سو: برگشتم به سمتش و فقط زل زدم بهش. تهیونگ: فقط سعی میکنم که خوب باشم. سو: ازت ممنونم اقای کیم. تهیونگ: من از تو ممنونم. سو: گفتم چرا از من. تهیونگ: دلیلشو نپرس. سو: خونه ت نزدیک خونه ماست. تهیونگ: جوابشو ندادم و به زمین که حین راه رفتن بودم نگاه کردم. ...... سو: نزدیکای خونه بودم که به اون گفتم: تو چرا همش با من میای مگه خونهت کجاست. تهیونگ: همینجاهاست. سو: بهم دروغ نگو اقای کیم. بگو خونهت کجاست که همینطور داری باهام میا...... تهیونگ: با لحن خیلی اروم گفتم: من خونه ندارم و سرم رو پایین انداختم. سو: چ..چی؟. تهیونگ: من تو یه انباری زندگی میکنم. اونقدر پول ندارم که خونه اجاره کنم یا بخرم. سو: من متاسفم. تهیونگ: تو چرا متاسفی مگه تو مقصری. سو: ولی چرا همش داشتی باهام میومدی؟. تهیونگ: چون شبه و چرا باید یه بچه ۱۵ ساله توی خیابون این وقت شب راه بره. باهات اومدم چون خواستم اتفاق بدی برات نیوفته. سو: مگه شما کی هستی که اینقدر به فکرمی؟. تهیونگ: من هیچکسی نیستم.
من تهیونگم یه ادم بدبخت که کلی ارزو داره و با کم پول ترین شغل میخواد کارخوشو برای اینده راه بندازه. سو: منو بابت حرفم که اینقدر بد بود ببخش. و منتظر جوابش نموندم و به سمت خونه دویدم. ............۱هفتهبعد (مادر سو=م.س) م.س: دخترم بیا اینجا. سو: از اتاق بیرون اومدم و رفتم داخل پذیرایی. بله. م.س: خب من فردا شب قراره برم امریکا برای دیدن مادر بزرگ. معلوم نیست کی برگردم. سو: من مدارسم تا دوروز دیگه شروع میشه. پس کی منو برسه مدرسه. م.س: باید پیاده بری. هر هفته برات پول میفرستم و اینکه حق نداری بیشتر از ساعت ۹ شب بیرون از خونه باشی. سو: چشم. م.س: افرین دخترم. بهت اطمینان دارم که به قوانینی که برات گذاشتم پایبندی. دختر خوبی باش مثل همیشه. ببخشید که نمیتونم تو رو ببرم و مدارست رو باید بری و درست رو خوب بخوان. سو: چشم. ......... سو: رفتم مامان رو بغل کردم و گفتم: میشه منم باهات بیام تا فرودگاه. مامان: نه. سو: خواهش میکنم. مامان: باشه و ولی بعدش تاکسی بگیر و برگرد خونه. سو: باشه. راستی تیمارستان رو کی مدیریت میکنه. مامان: یه کی از دوستام که خیلی خوب میشناسمش. ....... سو: مامان رو محکم بغل گردم و گفتم: دختر خوب و عاقلی میشم و درسم رو میخوانم. مامان: افرین. من دیگه میرم خداحافظ. سو: خدانگهدار. بعد رفتن مامان از فرودگاه بیرون اومدم و یک تاکسی گرفتم و مقصد رو خونه قرار دادم. وقتی ادرس رو گفتم اون اقا منو داشت میبرد به مقصدی که میخواستم. یهو تصمیم گرفتم برم به سمت کافه ای که اقای کیم داخلش کار میکرد. اقا لطفا برید به این ادرسی که میگم. مقصدم تغیر کرد. ....... سو: پیاده شدم جلوی کافه. رفتم داخل و با بی حوصلگی و با ناراحتی و عصبانیت نشستم روی صندلی. تهیونگ: چی میل دارید خانم پارک. سو: هیچی. سرم هنوز روی میز بود. تهیونگ: پس چرا اومدید اینجا. سو: اومدم که بدبختی هامو با کسی مثل اقای کیم درمیون بزارم.
تهیونگ: نشستم روی صندلی و گفتم: بفرمایید. سو: سرمو بلند کردم و گفتم: واقعا گوش میدی. تهیونگ: بله. سو: ممنونم. تهیونگ: چی شده. سو: خب مادرم الان رفت فرودگاه و قراره بره امریکا پیش مادربزرگم و من توی خونه تنهام و از همه بدتر قراره فردا اخرین روز تعطیلات تابستانی باشه و من باید برم مدرسه. تهیونگ: خب. سو: خب من الان کلی کار باید انجام بدم و کلی درس دارم. تهیونگ: کمکی از دستم برمیاد؟. سو: نه. تهیونگ: یعنی کسی رو توی خونه نداری که باهاش باشی؟. سو: نه. تهیونگ: خب خوبه که تو درستو بخوانی و سواد داشته باشی. سو: واقعا از درس و مدرسه متنفرم. اقای کیم تو مدرسه رو چیکار میکنی؟. تهیونگ: خب من مدرسه نمیرم. باید کار کنم تا پول در بیارم. سو: اها. تهیونگ: خب به عنوان کسی که دوسال ازت بزرگتره بهت میگم که درستو بخون. درستو بخون که بی سواد نباشی. سو: درسو دوست داری؟. تهیونگ: خب یه جورایی ولی هنر بیشتر باهام میساخت. سو: چه جور شاگردی داخل کلاستون بودی. تهیونگ: نظر بقیه رو نمیدونم ولی من از اون دسته دانش اموزایی بودم که همیشه سرش داخل کتاب بود و جواب تمام سوالای معلمو میتونست بده. سو: واقعاااااااااا!!!!!. تهیونگ: خانم پارک لطفا بشینید روی صندلیتون. حرفم اینقدر تعجب اور نبود که شما اینطور واکنش نشون میدید. فکر نمیکنید که رفتارتون دور از ادب بود. سو: خنده ام از بین رفت و گفتم: بهتره من برم.
تهیونگ: صبر کن خانم. میشه فقط نیم ساعت صبر کنی. سو: نه. تهیونگ: رفتم جلوش رو گرفتم و گفتم: نمیخوای که تنها بری میخوای بری؟. سو: اره میرم تو چیکار من داری. تهیونگ: درسته اون داد میکشید ولی جوابش رو با خون گرمی کامل دادم: فقط نیم ساعت. سو: آه تو چرا اینقدر غیر عادی هستی اقای کیم. تهیونگ: چرا. سو: برو به کارت برس. من میمونم. تهیونگ: رفتم و ظرف های امروز بعد ظهر خریدار ها رو شستم و تا اونجا تمیز کردم نیم ساعت شد. خب بریم. سو: رفتم بیرون از کافه و اون در رو قفل کرد. تهیونگ: دوچرخمو اوردم و سوار شدم. سو: این برای تو عه؟!. تهیونگ: اره. سوار شو. سو: عمرا. سوار شم. تهیونگ: نگران نباش این دوچرخه یه صندلی اضافه هم داره. سو: نه من با تو نمیام. تهیونگ: خانم پارک سوار شو. سو: گفتم که نمیخوام سوار شم. شروع کردم به قدم زدن و کاری به کار اون نداشتم. ......... سو: رسیدم دم در خونه. در رو بازکردم و رفتم داخل. خودمو پرت کردم دوی تختم و تا صبح خوابیدم. ....... سو: وقتی بیدار شدم یک صبحانه خوردم و رفتم اماده شدم که برم وسایل مدرسه ام رو بخرم. از خونه زدم بیرون و داخل خیابون داشتم قدم میزدم و به ویترین ها نگاه میکردم. ......... سو: وقتی وسایلم رو خریدم داشتم میرفتم اونور خیابون که ناگهان بارون شدیدی بارید. یاد کافه اقای کیم افتادم و دویدم به سمت وافه اش که همین نزدیکیا بود. وارد کافه شدم که صدای سرفه یک نفر به گوشم رسید. رفتم داخل جایی وه صداش میومد خیلی اروم پرده رو زدم کنار و رفتم داخل. اون یهو برگشت به سمت من. تهیونگ: دقیقا باهاش چشم تو چشم شدم و فاصله ۱۰سانتی با هم داشتیم. تا چند ثانیه بهش خیره شدم. سو: که ناگهان احساس کردم
خب این پارت به پایان رسید. پارت قبل شرط هاش کامل نشده بود ولی خیلی گفتین منم دلم نیومد برای همین گذاشتم. شرط نمیزارم چون دیر انجام میشه و یا انجام نمیشه🙂.
مرسی بابت اینکه داستانمو خواندی
😊😊😊😊😊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
ممنونم
ببنظیرررر اجی سانیا:)
فایتینگگگ:)
تشکر
بوس ب کلت:)🤍
🤍🤍🤍🤍
عالیییی پارت بعد لطفا
خیلی قشنگ بود
عالی بود
عالی بود،لطفا داستان او عاشق خواهد شد رو هم بزار
عالی بود
تست آخرت هم دیدم من همه ی تستاتو لایک کردم
چی احساس کردددددد چی شدددددددددد
وایسااااااا🤣🤣🤣
ببین من مغزم مریضه بفهم پارتا رو اینجوری تموم نکن 😂
یا خدا تا میتونم جای حساس کات نمیکنم که مغزت مریض شه🤣🤣🤣