سلام دوستان این پارت اخر این داستان هست فردا اگر وقت کنم پاارت 1 داستان نفرت بودولی عشق شد زا برایتان خواهم گذاشت و ببخشید این پارت را دیر گذاشتم سرم شلوغ بود
اون ادرین بود امیلی متوجه ادرین شد پاشد و رفت نزدیکش و ارامم گفت ادرینامیلیادرین و امیلی رفت ادرین لباساشو عوض کرد و غذا را کشید مرینت بیدار شدو ادرین را دید که داره میز را میچینه چشماشو مالید و گف ادرینمرینت خوشحال شد و پرید بغلشو گفتواین همه وقت کجا بودی؟> ادرین مرینت و اومد نشست ادرین همه چیز را براش تعریف کرد و داشت موقع خوردن غذا به اسم بچه فکر می کردند که مرینت گفت
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
خواهش میکنم
عاااااااااااااااااالی بود
ممنونم ولی این پارت اخر بود اگر بقیه را ندیدی بهتون پیشنهاد میکنم برید ببینید
آها
ممنون