
سلام دوستان گلم ممنون بابت تمام نظرات و لایک هاتون واقعا انرژی بخش بودن. ببخشيد چند مدت نبودم چون امتحان داشتم. سیع میکنم حداقل روزی یه پارت بزارم، البته به شرطی که حمایت کنید. ممنون
از زبان نرگس = وارد حیاط که شدیم طبق معمول مادرجون و آقاجون توی حیاط بودن و داشتن صحبت میکردن و درمورد یه چیزی که جلوشون بود و من نمیتونستم ببینمش بحث میکردن. نرگس : سسسسسللللااااااامممممم. مادرجون دستش رو گذاشت روی قلبش و گفت : وای دختر ترسیدم چخبرته!سلام به روی ماهت عزیزم. آقاجون : سلام دخترم خوبی؟ خندیدم و رفتم مادرجون رو بغل کردم و لپش رو بوسیدم. این چند ماه خیلی بهشون وابسته شده بودیم. احسان هم موتور رو داخل پارکینگ زد و خواسته یواشکی بره بالا که کسی اون رو با لباس های پاره و خونی و پیشونی زخمی نبینه، ولی...
نشد چون آقاجون تیز بین تر از این حرفاست. آقاجون : احسان چی شده؟ چرا لباست خونی؟ احسان مثل دزدا که گیر پلیس ها میوفتن شده بود، مادر جون هم که تازه احسان رو دیده بود زد روی لپش و گفت : وای خدا مرگم بده چی شده پسرم چرا اینجوری شدی تو؟ احسان : سلام، خدانکنه مادرجون چیزی نیست مادرجون، آقاجون، یه دعوای خیابونی بود چیز خاصی نبود. مادر جون رو کرد طرف من و گفت : شما باهم بودید درسته؟ نمیدونستم جواب چی بدم
یه نگاه به آقاجون و مادرجون کردم که داشتن با علامت سوال نگام میکردن و یه نگاه هم به احسان که داشت با چشماش برام خط و نشون میکشید که (اگه گفتی من میدونم و تو) توی چشماش موج میزد. من برای خلاصی از این نگاه ها پاشدم و گفتم : مادرجون آقاجون ببخشید من چیزی نمیدونم الانم واقعا خستم شام هم نوبت منه که درست کنم باید برم به فکر شام باشم. دیگه اجازه ندادم کسی چیزی بگه پا تند کردن و از کنار احسان گذشتم و از پله ها بالا رفتم و کلید انداختم و وارد خونه شدم.
از زبان پوریا =از صبح توی اتاق نشسته بودم و داشتم به سارا پیام میدادم که یدفعه در باز شد و پشت سرش مهدی اومد داخل. پوریا : تو می آدم میشی من نمیدونم. مهدی : هروقت تو آدم شدی منم آدم میشم داداش گلم. یه لبخند ژکوندم زد، خواستم خودکار روی میز رو بردارم پرت کنم طرفش که گفت : یادت رفته دفعه پیش پرت کردی چی شد؟! راست میگه دفعه پیش خورد به آستین سرگرد صادقی و آستین لباسش جوهری شد. ( اگه یادتون رفته توی پارت های قبل هست بخونید متوجه میشید)
پوریا : خب حالا جناب حیوان بگو ببینم چکار داری باز مث گاو میش سرت رو انداختی آوندی داخل؟ مهدی : جناب آدم، امروز فهمیدیم خواهر گرامی شما توی شرکت فرهمند کار میکنه آقا، بعد اینکه... پوریا : پریااااااااا اونجاست؟ مهدی : بله آقا، برای همین باید خیلی حواسمون باشه که دستی از پا خطا نکنیم که برای خواهرت بد بشه. وای خدا همین رو کم داشتم، آخه کسی نیست به این دختر بگه چی کم داری که میری کار میکنی؟ اونم کجا؟ شرکت فرهمند وای خدا، اون آدم قاچاق چی، آدم کشه، اگه موی از سر پریا کم بشه خودم رو هرگز نمیبخشم. وای خداااااا
از زبان مهدی = پوریا کلافه نشست روی میز و دستاش رو گذاشت بود روی سرش، واقعا چرا ما زودتر نفهمیدیم! مهدی : پوریا داداش خوبی؟ پوریا : نه خوب نیستم اصلا، چرا ما زودتر نفهمیدیم ها؟ این کسی که گذاشتیم مراقب پریا باشه و چرا بهمون نگفت؟ مهدی : برادر من خواهر جناب عالی زرنگ تر از حرفاست همون هفته اول فهمین یه نفر دنبالشه طرف رو پیچوند. پوریا عصبی داد زد : این رو حالا باید بهم بگی؟ مهدی : خب من خواستم بگم سرگرد صادقی نزاشت گفت خودش میگه که نگفت. یه دفعه تقه به در خورد و جناب سرگرد صادقی و سرهنگ یوسفی اومدن داخل...
پوریا پاشد و احترام گذاشت و بعد همه نشستیم روی صندلی که سرهنگ یوسفی گفت : امروز جنس آوردن بری این شرکت هرچه سریع تر باید دست بکار بشیم. پوریا عصبی دست کسید لای موهاش و گفت : آخه چجوری؟ جون خواهرم توی خطره! سرگرد صادقی : سروان جان اونا همون اول میدونستن که پریا خواهر تو برای همین فوری استخدام کردن، من همون روز اول گفتم مراقب عزیزتون باشید، ولی نبودی. دیگه داشتم کلافه میشدم اگه بلایی سر پریا میومد چی؟ پوریا میتونست بروز بده من چی من میتونستم؟ از وقتی فهمیدم دارم دیوونه میشم وای خدا خودت کمکمون کن...
دوست داشتید؟ بچه ببخشید این چند مدت امتحان داشتم و سرم حسابی شلوغ بود نتونستم چیزی بنویسم ولی امیدوارم بتونم جبران کنم 💚🥰
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
انیونگ میشه تو
https://testchi.ir/polls/80515
به بلو دی و
https://testchi.ir/polls/80516
به جونگیون رای بدین•-•🐇🌸