عاشقم‌باش..💔 p³ (‌بخون‌جذابه🙂)

تفاوت این پارت: برداشته شدم استیکر "🙃" از عنوان تست😂---لطفااااا شخصی نشه... ناظر عزیزم چیزی نداره لطفا رد نکن--- کامنت و لایک هم فراموش نشه🥺💜

جونگ کوک که از برادر به من نزدیکتر بود، دقیقاً نتیجه همون عشقی هست که مادرم تا همین الان هم به خاطرش زجر میکشه..!💔 حالا نمیخوام من بازنده این بازی باشم... اونم مقابل جونگ کوک... ا.ت: بنظرت احساسات و رابطه با من همش یه بازیه؟؟!! یه بازی که تو و جونگ کوک بخواین برنده بشین؟؟!! سوهو من همیشه خیلی دوستت داشتم ولی از بعضی رفتارات متنفرم! همیشه مغروری... همیشه خود بینی..‌.💔 ((بریم واسه شرووووووع😉🤍))

(سوهو با خشم نزدیکت شد و با صدای بلند شروع به صحبت کرد!) سوهو: تو حق نداری اینطوری منو تحقیر کنی! دو سال پیش متوجه شدم که جونگ کوک هم دوستت داره... میتونستم از رفتار ها و نگاهش بهت، این رو بفهمم؛ یک شب تا خودِ صبح فکر کردم... جونگ کوک مثل برادرم بود و منم خوشبختی و خوشحالیش رو میخواستم..! حتی حاضر بودم بخاطرش کنار بکشم تا شما باهم خوشحال باشید..! اما الان نمیتونم!! از هفت ماه پیش که متوجه این شدم که جونگ کوک پسر همون زنی هست که زندگی رو برای مادرم تیره کرد، دیگه نمیخوام لبخند رو روی صورتش ببینم..!

ا.ت: خب اینها به من چه ربطی داره...😥💔 سوهو: فکر کردی همش همینه؟؟؟!!! همین اتفاقات باعث شد که مادرم همیشه رفتار سردی با پدرم داشته باشه! باعث شد که هیچ عشقی به همدیگه نداشته باشن و همه کارهاشون از روی اجبار باشه!!💔 پدر من، پسر عموی مادرم بود و به اجبار پدرهاشون باهم ازدواج کرده بودن..! و این رفتار های مادرم هم باعث شده بود که پدرم هم ازش سرد بشه...💔 از چهار سالگی که تونستم بهتر اطرافم رو بشناسم، به یاد میارم که همیشه باهم دعوا میکردن... و زمانی که چهارده سالم بود، پدرم برای همیشه ما رو ترک کرد.... فکر میکردم بخاطر همین مشکلاتشون بوده... اما.‌‌.. هفت ماه پیش متوجه شدم که دلیلش اعتراف مادرم به این بوده که عاشق پدر جونگ کوک بوده...

سوهو: پدر بیچاره من نمیتونست قبول کنه که بهترین دوستش (بابای کوک) همون کسی هست که بخاطرش هیچوقت نتونسته یک زندگی آروم با مادرم رو تجربه کنه! ((از اینجا به بعد رو با بغض میگه!!)) وقتی رفت، بعد از چند ماه باهام تماس گرفت و گفت که خیلی دلش برام تنگ شده... و از همه مهمتر بهم گفت حتی اگر دلیل جدا شدن اونها رو فهمیدم، بازم چیزی در رفتارم تغییر نکنه...! با اینکه اون موقع نمیدونستم دلیلشون خانواده جئون بوده، اما الان که متوجه این موضوع شدم، میبینم که نتونستم آخرین خواسته پدرم رو عملی کنم...💔 و رفتارم تغییر کرد و من از جونگ کوک که مثل برادرم بود، متنفر شدم...!🙂💔

ا.ت: سوهو ازت میترسم... دیگه نمیتونم توی چشمات که انگار ازش آتش میباره نگاه کنم... چه برسه به اینکه بخوام باهات زندگی کنم..! هر اتفاقی هم که افتاده باشه، بازم بنظرم به جونگ کوک یا من ربطی نداره...😢💔 لطفا انقدر کینه ای نباش...💔 ((سوهو صورتش رو نزدیکتر کرد و با صدای بلندتری صحبت کرد)) سوهو: تو هیچوقت نمیتونی نداشتن یک زندگی آروم یا خوشبخت ""نبودن"" پدر و مادرت رو تصور و درک کنی..! تو هیچوقت نمیتونی حس بدی رو که من تحمل کردم رو بفهمی! حسِ اینکه بفهمی حتی نگاه های پدر و مادرت هم به همیگیه، اجباری و دروغینه!!!! پس از من نخواه که منطقی باشم... چون هیچوقت زندگی من از روی منطق نبوده..!💔 ((سوهو فریاد زد)) از من نخواهههههههههههه!

* دیگه حسابی ترسیده بودی و توی شوک بودی که همون لحظه جونگ کوک و سوزی وارد شدن! جونگ کوک: تو داری چیکار میکنی!!!! مگه نمیبینی حالش بده! ا.ت: حتی اگر مطمئن نبودم که چطوری یکی از شما رو انتخاب کنم، الان دیگه مطمئنم... سوهو من هیچ وقت نمیتونم با آدمی مثل تو زندگی کنم..! آدمی که زندگیش از روی اجبار و کینه و رقابت تشکیل شده باشه... آدمی که حتی عاشق شدنش هم براش مثل یک مسابقه باشه..! ((ادامه در نتیجه!🙂💜))