
پارت آخره رفقا آخرین حمایتتاتونو ازش بکنین
یو هیونگ:پس تو داستان منو نوشتی..........ته:اوم..........یو هیونگ:تو نونارا رو ازم گرفتی.........ته:ولی من نمیدونستم تو واقعا به وجود میایی..تو هم نولانمو با نفرینات ازم گرفتی..............یو هیونگ:من تورو نفرین نکردم............ته:پس دلیل این بدبختی چیههه.................یو هیونگ:تو خالق منی درسته؟...........ته:آره...........یو هیونگ:من دلم میخواست خالقم زندگیش مثل خودم باشه همین...میخواستم خالقم یکی مثل من باشه.................ته:به نظرت اینن نفریننن نیستتتت..زل زدنم به جاده..اون برگ های لعنتی...اون چتر سیاه نفرین شده....همش...همشش.تقصیر توعه....(ته دیگر توان ایستادن ندارد..روی زمین می افتد).......یو هیونگ:اگه نولانو میخوای برش گردون............ته:کییی روووووووووو .............یو هیونگ:نونارا
به دنیای عادی بر گشتم واقعا نمیدونم چطوری ولی وقتی چشم باز کردم دیدم کتابم توی دستامه و اشک از چشمام سرازیر.......ته:برش میگردومممم....برش..می..گردو..نم.................راه افتادم سمت بیمارستان کتابو قلم توی دستم بود میخواستم کنار نولانم باشم......رسیدم....باورم نمیشد...رفته بود توی کما..............با اشک فریاد زدم:بررررررررررتتتتت مممیییگگگررررددوووونمممم
شروع کردم ویرایش داستانم:سو هیونگ:به جاده خیس زل زده بودم....زل زدنم وایده ای نداشت....نونارا بیدار نمیشد.....دویدم سمت ایستگاه اتوبوس..راهی بیمارستان شدم.....نولان توی آی سی یو بود....رفتم کنارش...سخت نفس می کشید....آروم آروم نفساش کند شد و بد دیدم کلا نفس نمیکشه...........یو هیونگ:دکتررررررررررر...پرررررررسسسستااراااااااااا .....نفسش قطع شددددددددد.....................دکترا اومدن و احیاش کردن...با دستگاه شک بهش شک وارد کردن ...صدای دستگار ضربان قلب نونارا رو که شنیدم آروم گرفتم......آروم چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد.......نونارا:س...س.لام.....هی...هیونگ......
لایک؟(*˘︶˘*).。*♡
همین که نقطه آخرو گذاشتم به نولان نگاه کردم....ته:خانم پرستار خواهش میکنم بزارید از نزدیک ببینمش......خانم:خیله خب فقط ۵دقیقه........ته:وای ممنون واقعا ممممنونننممم.................رفتم داخل....بهش نزدیک شدم و دستشو گرفتم و گفتم:برش گردوندم نولانم...برش گردوندنممم....خواهش میکنم برگرد....یو هیونگ نفرینتو از روی من و زندگیم بردار....بزار.....ا/ت:ت...ت..تههیونگگگ.گ.....................ته:چ...چ..چی..چی..بی...بیدار...شدی..............ا/ت:دی..دیدم....دیدمش.........خوشحال بود.............ته:کی رو...؟........ا/ت:نونارا....راستی..خ.خیلی....به ..من...شبیه..نبود...من...فرق دارم...................ته:تو با همه دنیا فرق داری نولان...با همه دنیا....
پایان..مایل به لایک و کامنت؟ راستی داستان بعدی از کی باشه؟ از کی دات کام😂🤗
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فوق العاده تخیلی و کیوت بود داستانت🥺💔
🤍❤️🤍😍😘
💔🥺
بوس☺️🙂
قشنگ بود:)
زیادی قشنگ بود :)