
سلامممم این یه داستانه که خب تقریبا خودت تکمیلش میکنی
خب مدرستون قرار بود شما رو به یه اردوی جنگلی برای چندروز ببره و تو هم خیلی خوشحال بودی وقتی میرید اردو کلی خوش میگذرونید و شب میشه و همه میرن توی چادرها که بخوابن تو خوابت نمیبره برا همین میری بیرون و تصمیم میگیری ستاره ها رو نگاه کنی و از هوا لذت ببری که یکدفعه یه صدایی میشنوی و توی جنگل سایه ی یک نفر رو میبینی خب حالا چیکار میکنی؟؟؟؟
خب میری سمتش که اون میره توی جنگل تو هم میری دنبالش همینطوری که میرفتی دنبالش متوجه میشی که گم شدی و اونجا دوتا گرگ میبینی و میترسی و فرار میکنی که یکی از پشت میگیرند اون کیه؟؟؟
کلی میزنیش تا فرار کنی ولی اون باز داشت که یکی از پیشش میگه:کیریس ولش کن داره سکته میکنه. که اونم ولت میکنه و تو بهش نگاه میکنی و بعدش به دونفر کنارش نگاه میکنی که هرسه تاشون داشتن با لبخند نگاهت میکردن تو ازشون میپرسی که کی هستن.... کیریس خودش رو معرفی میکنه:من کریستوفر ولز هستم و بعدشم دونفر دیگه رو معرفی میکنه خب اون دو نفر کیان؟؟؟
اینا هم اریک و سابن. وقتی که معرفیشون کرد تو بهشون نگاه کردی و بعدش دیدی که اون دوتا گرگ هم دارن میان سمتتون میخواستی فرار کنی که کیریس و ساب گرفتنت و اریک گفت که نترس اونا دوستای مان که تو به گرگا نگاه کردی گرگ یکدفعه تغییر قیافه دادن و به انسان تبدیل شدن کیریس به سمت گرگی که سیاه بود انگشتش رو گرف و گقت این ریچارد و بعدم به سمت قهوه اییه و گفت اینم جوئل تو شکه نگاهشون کردی...
ازشون پرسیدی یعنی چی و شماها دیگه چی هستین؟؟؟ که ریچارد با لبخند گفت الان شکه ای بیا ببریمت خونه یکم استراحت کنی اونجا همه چیز رو توضیح میدیم که گرفتنت و بردنت همینطوری دنبالشونمیرفتی که به یه خونه وسط جنگل رسیدی و رفتیم داخل ریچارد رفت و یکم برات آب اورد بعدشم شروع کرد:خب راستش ما دوستای همیم یک جورایی مثل برادریم ایجا هم خونه ی ماست من و جو گرگینه اییم و کیریس و ساب همخون آشام و اریکم یه ساحرست تو با تعجب نگاهشون میکردی...
تو با تعجب نگاهشون کردی و بعدش پرسیدی یعنی شما موجودات افسانه ای هستین؟؟؟ که جو گفت آره و بعدشم ساب ادامه داد:خب راستش ما پنج تا جزو قوی ترین ها هستیم و توی این جنگل یه قانون وجود داره که نباید به انسان ها آسیب زد برا همین جای دوستات امنه و لازم نیست نگران باشید بعدشم تو پرسیدی که خب چرا دارید به من همه چیز رو میگید؟؟؟ که با جواب اریک شکه میشی...
اریک:خب راستش وقتی شماها اومدید اینجا ما وجود یه چندرگه رو حس کردیم و اون تو بودی... کیریس: برا همین اومدیم سراغت تو یه چندرگه ای هم یه خونآشام هم گرگینه و هم ساحره وقتی این رو گفتن ری اکشنت چی بود؟؟؟
زدی زیر خنده و گفتی شوخیه خوبی بود که وقتی قیافه جدیدشون رو دیدی ساکت شدی و پرسیدی راست میگید؟؟؟ که ریچارد میگه آره. و تو میپرسی پس چرا خودمنمیدونم؟؟؟
ریچارد:چون هنوز به هجده سالگیت نرسیدی و توی هیچ قبیله ای نبودی اگه از قبل باهات کار کنن هممیتونی تبدیل به گرگ بشی هم از جادوی استفاده کنی هم از قدرت خون آشامیت ولی اگه باهات کار نکنن وقتی هجده سالت شد یکدفعه تشنه ی خون میشی و قدرت خون آشامیت هم کمکم خودت رو نشون میده ناخودآگاه از جادوی استفاده میکنی و روز تولدت گرفت هم خودش رو نشون میده برا همین باید مراقب باشی
تو شکهمیشی که کیریس نگاهت میکنه و میگه:خب رفیق الان یکم استراحت کن بعدش میبریمت پیش چادرت ولی خب قبلش یه سوال ازت داریم
کیریس:میخوای مثل یه انسان ساده تا هجده سالگیت زندگی کنی یا از قدرتت استفاده کنی؟؟؟تو:چرا میپرسی؟؟؟ ریچارد:چون اگه میخوای از قدرتت استفاده کنیما بهت کمکمیکنیم تو:خب راستش آره میخوام از قدرتم استفاده کنم اریک:باشه پس شمارت رو بده بهمون و تا وقتی اینجا هستی بیا پیشمون راه رو همکه بلدی ولی اگه نتونستی راه رو پیدا کنی به خودمون خبر بده و از این به بعد هر یکشنبه بیا پیشمون تو قبول میکنی و شمارت رو میدی بهشون و اونا همشمارشان رو میدن بهت بعدش یکم اونجا استراحت میکنی و اونا میرسوننت به چادرت
پایان امیدوارم خوشت اومده باشه:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)