
بچه ها احتمالا تا پارت چهار یا پنج وارد بخش هیجانی و اصلی داستان نشم ولی امید وارم شما حمایتم کنید 🤗😊
اسرا: دِ بیا بریم دیه!!.... دست نازنینو که مثل جنازه ها سرد و بی روح بودو کشیدم و دنبال خودم به سمت اتاقک های سنگی بردم.... تعجب نکنید... این خواهر من یکم گیج میزنه.... خیلیم ترسو و البته بشدت استرسیه.... خودتون که دیدید وقتی که سام داشت داستان میگفت چطور ترسیده بود.؟.. الانم معلوم نیست تو کدوم هپروتی سیر میکنه که اینطوری زول زده به آسمون پر ستاره، عجب آسمونیه امشب، آسمون پرستاره.... بیا به لطف این خل و چلا، خلم شدم.... من که اصلا اینجوری نبودم... والا!!!... صدف: چشمامو به آسمون دوخته بودم و به ستاره ها نگاه میکردم... هعیی، من عاشق ستاره هام.... سر اینکه تو دانشگاه کیهان شناسی بخونم چه دردسر ها که نکشیدم.... بابا و مامان مخالف بودن اما من رفتم دنبال چیزی که بهم حس آزادی میداد.... اما اصلا چی شد که کارم به اینجا کشید ؟؟!!!....
من فقط یه دختر درس خون و خوش گذرون بودم که درکنار تلاش برای بیست گرفتن تو امتحانا، پسرای خوشگل و جذاب رو هم دید میزدم.... غلتی تو جای تنگی که برای خواب سهمم شده بود زدم و به چند روز پیش فک کردم.... فلش بک ⬅️«صدف: یه گاز به پیراشکی بزرگی که تو دستم بود زدم و روی یکی از صندلی هایی که تو سالن کنفرانس بود نشستم، البته اینم بگم که تو ردیف اول نشستم... نا سلامتی جز نفرات اول دانشگامونم بایدم رو ردیف اول بشینم.... یه گاز دیگه به پیراشکیم زدم و هنوز قورتش نداده بودم که یه پسره خودشو پرت کرد رو صندلی جفت من.... صورتش قرمز قرمز بود، عین گوجه فرنگی.... اصلا انگار از مسابقه رزمی چیزی برگشته.... همینطور داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم که یهو گفت: به چی نگاه میکنی، نکنه فیلم سینمایی تو صورتم پخش میکنن؟؟؟...
صدف:پیراشکی تو دهنمو قورت دادم و گفتم: چته بابا، چرا عصبانی میشی....فقط از اینکه اینطوری خودتو پرت کردی رو صندلی تعجب کردم.... سام: خب حالا که تعجبت برطرف شد دیگه بهم نگاه نکن... صدف: شونه هامو بالا انداختم و بی توجه به اون پسره مشغول خوردن شدم،ملت اعصاب ندارن ...خب، بزا یه اطلاعاتی راجب خودم بهتون بدم.... من صدفم ، یکی از نفرات اول دانشگاه تو رشته کیهان شناسیم که با بیست و سه سال سن برای ارائه مقالم اومدم به این دانشگاه و ایشالله چند روز دیگه برمیگردم همدان شهر خودم ، وای نگم براتون من عاشق رشتمم... ام، یه خانواده چهار نفره دارم با یه داداش بزرگ تر... خودمم یه کم تپلم، فقط یکم و موهای فر مشکی و چشمای قهوه ای دارم..... (خانم صدف انجیر آبادی، فرد ممتاز از دانشگاه شهر همدان، لطفا
برای ارائه مقاله تون بیاید) عه اسممو خوندن ، برم ببینم چی میشه... سام: داشتم وارد سالن کنفرانس دانشگاه میشدم که یهویی یه دختره که داشت با عجله راه میرفت و یه لیوان آب دستش بود، بهم برخورد کرد و لیوان آب از دستش افتاد و خودشم نزدیک بود بیافته و تا من خواستم یه قدم بردارم و دستشو بگیرم که نیافته پای خودم رفت روی آب های ریخته شده و محکم خوردم زمین.... آخ، پشتم، ای کمرم.... خانوم معلوم هست داری چیکار میکنی؟؟!!... ممکن بود سرم بخوره به زمین،اونوقت چی کار میکردید ؟؟؟!!... نازنین: با دسپاچگی کنار اون پسره نشستم و گفتم: متاسفم.. من، من خیلی استرس داشتم و اصلا شما رو ندیدم... منو ببخشید.... سام: با سختی و به کمک اون دختر از جام بلند شدم و با عصبانیت اما صدای آروم گفتم: خداروشکر کنید که آدمای زیادی اینجا نیستن و کسی این صحنه رو ندید و گرنه خیلی بد میشد!!!...
اسرا: مثلا اگه کسی میدید میخواستی چیکار کنی؟؟!!... سام: به دختر قد بلندی که دست به سینه جلوم وایساده بود نگاه کردم و گفتم: اصلا شما کی باشید؟؟... بحث بین منو این خانومه، پس دخالت نکنید....اسرا: عین اسفند رو آتیش قرمز شدم، همیشه از اینکه کسی به حرفام توجه نکنه و بهم بی احترامی کنه عصبانی میشم.... بازوی نازیو گرفتم و کشیدمش سمت خودم... این خانوم که میبینی خواهر منه... پس بحثتون به منم ربط داره... هیچ خوش ندارم ببینم یکی واسه خواهرم شاخ و شونه میکشه.... سام: پوزخندی زدم و گفتم: خواهر شما باعث شد من زمین بخورم... حالا من مقصر شدم؟؟!!... اسرا: فقط یه اتفاق بود...الکی شلوغش نکن... سام:نفس عصبی کشیدم و بدون اینکه حرفی بزنم از اونجا رفتم چون اگه میموندم نمیتونستم خودمو کنترل کنم و یه بلایی سر اون دختر زبون دراز میوردم....وارد سالن کنفرانس شدم و خودمو
روی یکی از صندلی های ریف اول پرت کردم... بعدشم که با اون دختره، صدف انجیرآبادی بحثم شد... حالام دارم به مقالش راجب ستاره ها و سیارات گوش میدم.... من سامم، سام شارع، با یه خانواده چهار نفره، دانش جوی مهندسی عمرانم، تحملم خیلی کمه، یعنی حتی با صدای چک چک آبم ممکنه عصبانی بشم...بیست و چهار سالمه و تو بروجرد زندگی میکنم و چشم و موی مشکی دارم.... هوف، الاناست که اسممو صدا بزنن برای ارائه مقاله، پس بهتره آماده باشم..... اسرا: روی صندلی ردیف سوم سالن نشستم و دست نازنینو هم کشیدم که روی صندلی افتاد.... آخه نازی تو چرا اینقد استرس داری؟؟... یه جوری حول کردی که اون پسره رو ندیدی و خوردی بهش، فک کن اینجا یه مکان عمومی نبود، اونقت چی میشد؟؟... نازنین: آخه میدونی که من برای این مقاله خیلی زحمت کشیدم، اصلا دوست ندارم ارائه ام بد بشه...
راستی تو چطوری فهمیدی که اومدی اونجا؟؟!!... اسرا: خیلی دیر کرده بودی واسه همین اومدم ببینم کجا موندی که بعلهه... دیدم خانوم بازم به مشکل خورده... نازی: ببخشید که مجبور شدی به خاطر من با اون پسره بحث کنی... اسرا: بیخیال خواهری... مگه اولین باریه که این کارو میکنم؟؟!!... نازنین: خندیدم و گفتم: نه... دانیال: با صدای آرومی به دوتا دختری که تو ریف جلویی نشسته بودن گفتم: دخترا لطفا آروم تر!!!...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثلی رمان قبلت عالیی
ممنونم
خیلی مرسی که این داستانمو هم دنبال میکنی 💖💖💖
داستان نویسی تو محشره
(◍•ᴗ•◍) ❤
عالیییییی
مرسیییییی
خیلی عالی بود آجی💓 ادامه بده
ممنون باشه ❤❤❤
میشه از تست آخرم حمایت کنی پلیزززز🍓💕
پین شم؟
تستت لایک شد💕
البته