عاشقم‌باش..🙃💔 p¹(بخون‌جذابه🙂)

ناظر جونم لطفا شخصی نکن🥺🤍 چیزی نداره منتشر کن؛ یه بار گذاشتم رد کردین اینجوری اکانتم میپره💔💔🥺 راستی اولین تستمه لطفا با فالو و کامنت و لایک حمایتم کنید🥺🦋 بخونیدش امیدوارم دوست داشته باشید!🙂⚡

قلبت داشت از جاش کنده میشد... دیگه پاهات توان راه رفتن نداشتن و به زور داشتی همراه سوزی راه میرفتی! دعوای جونگ کوک و سوهو؟؟!! چرا؟! چه بلایی داشت سر اکیپِ صمیمی تون میومد که اوضاع اینطوری شده؟! مگه دعواشون چجوری بوده که کارشون به پلیس رسیده؟ وارد شدین و منتطر شدین تا بتونین وارد اتاق پلیس بشید..! تو آروم یه گوشه ایستاده بودی اما سوزی طبق معمول سعی میکرد با صحبت و شلوغ کاری وارد اتاق بشه🤦🏻‍♀️ بلاخره وارد شدین! لب جونگ کوک زخم‌ شده بوده و از بینی و صورت سوهو خون میومد! ((گایز منظورم اصلا خشن نشون دادن کوکی نیست این فقط فیکه!! و در ضمن سوهو و سوزی و حتی کوک، توی رمان آیدل و آدمای معروفی نیستن!!!)) ناخودآگاه فکر کردی حال سوهو بدتره و به سمتش دویدی تا خونِش رو پاک کنی..!

یهو لبخندِ غرور آمیزی روی لب سوهو اومد! تعجب کردی اما به کارت ادامه دادی... حس کردی چشمای کوک پر ناامیدی شد؛ سوهو به کوک گفت: گفتی خودش انتخاب کنه دیگه؟؟!! ا.ت: قضیه...چیه؟! پلیس: مگه نگفتم تا زمانی که سوالی نپرسیدم چیزی نگید؟؟ شما که با هر حرفی دعوا میکنید؛ بهتره اصلا صحبت نکنید!!!! سوزی دستتو گرفت و تو رو کنار کشید و گفت: بیا عقب انگار بحثشون خیلی جدیه فعلا طرف هیچکدومو نگیر! ا.ت: من که از هیچکدوم طرفداری نکردم... سوزی: اوکی بیخیال! خب حالا ما باید چیکار کنیم؟! پلیس: اینها حتی اعتراف نکردند که چرا این مشکلات پیش اومده! کوک: تا وقتی ا.ت هم اینجاست... نمیشه..!🙂💔 سوزی: به ا.ت چه ربطی داره؟؟!! پلیس: بفرمایین بیرون!

ا.ت : بنظرت... قضیه چیه سوزی؟! چرا چند وقته اونا اینطوری شدن؟💔 سوزی: یعنی ممکنه عاشق تو شده باشن... ا.ت: نه!!!! همچین چیزی وجود نداره! یعنی نباید وجود داشته باشه!!!! ما فقط دوستیم. از ۱۳ سالگی تا الان که ۱۸ سالمونه دوستِ هم بودیم..! راستش... نمیخوام من دلیلی برای بهم خوردن رفاقتمون باشم!🙃💔 سوزی: عزیزم... نگران نباش! اصلا شاید قضیه چیز دیگه ای باشه... ا.ت: نمیدونم؛ هیچی نمیدونم!💔 فقط میخوام حال هر دو شون خوب باشه! آخه من که هیچوقت بین هیچکدومشون فرقی نزاشتم پس چرا الان... سوزی: گفتم نگران نباش!!! نکنه میخوای دوباره حالت بد بشه؟! واقعا حوصله یک حمله عصبی دیگه رو داری..؟!💔

لطفا لایک کن تا زودتر پارت بعدو بزارم🥺⚡

یهویی دیدین هردو شون میان بیرون! مامور: ایندفعه بخاطر رضایتِ خودشون از همدیگه، کاری باهاشون نداریم! یک تعهد کافیه! سوزی: واقعا ممنونم!| آروم بهشون نگاه کردی! حس میکردی حال کوک اصلا خوب نیست! درصورتی که هنوز اون غرور و لبخند مسخره سوهو رو میدیدی! کم کم بیرون رفتین! کوکی: سوزی، ا.ت من ازتون معذرت میخوام... و همینطور از تو سوهو! درست میگی، انگار اون انتخابشو توی همچین موقعیتی کرد! پس...| ا.ت: من حتی داستانو نمیدونم! برام توضیح بده جونگ کوک. لط...فاً... سوزی: ا.ت چیشد چه اتفاقی افتاد.. ا.ت...😥💔

بلاخره به هوش اومدی؛ ساعت ۳ صبح بود. سوزی سرشو روی تختت گذاشته بود و از خستگی خوابش برده بود. دستتو روی موهاش کشیدی و نوازشش کردی! اون قطعا بهترین و تنها آدم زندگی تو بود. به آرومی سُرُم رو از دستت کندی و خیلی آروم بلند شدی. انگار خوشبخت بودی که توی اتاق خلوتی بودی و اتفاقا اتاقت آخرین اتاق اون بخش بود؛ چون حداقل کسی مزاحم تنهاییت نمیشد! سوهو هنوز جلوی در اتاقت منتظرت بود و به دیوار تکیه زده بود! پس جونگ کوک کجاست؟! یعنی حتی صبر نکرده تا ببینه حال تو چطوره؟! انقدر خسته بوده که از اینجا رفته؟! به سمت پنجره رفتی! بارون میومد..! یکم به صدای بارون گوش کردی و خواستی به تختت برگردی که چیزی باعث تعجب شد..! ((ادامه در نتیجه🙂🤍🦋))