
لایک پلیز، فالو: فالو
سام: آروم آروم به اون قبر تو خالی نزدیک میشدم... یواش یواش.... آروم آروم.... صدف: با استرس گفتم: بعدش چی شد؟؟!!... اسرا: عه پارازیت ننداز... بزا بقیشو بگه... دانیال: دِ بگو دیگه....نازنین: نه... تروخدا بس کنید!!!.... آخه کی از داستان ترسناک خوشش میاد؟؟!!.... به محض اینکه این حرفو زدم چهار جفت چشم بهم زول زد.... خیلی خب، خیلی خب... اصلا من چیزی نمیگم...سام: دوباره چهره آدمایی که انگار وحشت زده شدنو به خودم گرفتم و گفتم: که ناگهان!!!.... یه صدایی شنیدم....صدف: چی شنیدی؟؟!!... چی شنیدی؟؟!!... دانیال و مهسا: عهههه!!!..... بازم!!!...سام: پوکر فیس شدم و گفتم: اگه گذاشتید تعریف کنم....دانیال: بگو... بگو....سام: صدای پا میومد.... انگار ده ها نفر داشتن به سمتم می دویدن!!!....نازنین: جیغغغغ!!!.....اسرا: اههههه!!!... بس کنید دیه....نازنین: ص...صدای پا از پشت سرم شنیدم....
دانیال: با ترس گفتم: اینجا مگه کسی جز مام هست؟؟!!....صدف: منم یه صدایی شنیدم!!.... فقط کافی بود همین جملرو بگم که نازنین و دانیال جیغی بکشن که پرده گوشم پاره بشه.... بعد از اونم از دوطرف مثل کنه چسبیدن بهم که باعث شد کنده درختی که روش نشسته بودم بشکنه و هرسه تامون بیوفتیم رو زمین.......دانیال:آی کمرم!!!.... سام بیا کمک کن از زیر این صدف خرسه بیام بیرون!!!....صدف: خودت خرسی خلال دندون!!!...اسرا: عجب پارادوکس زیبایی ساختی ....سام: واقعا؟؟!!... آخه این چه بدبختی بود؟؟!!.... خدایا آدم عاقل تر از اینا نبود من گیرشون بیافتم؟؟!! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ پویا: اولای شب بود که تصمیم گرفتم برم پیش چشمه و یکم به اتفاقای اخیر فکر کنم... البته یه قمقمه(جای آب) هم با خودم بردم که از آب پرش کنم....
توراه برگشت بودم که صدای جیغ و داد بچه هارو شنیدم.....قدم هامو سریع برداشتم تا زودتر برسم.... وقتی به جایی که آتیش روشن کرده بودیم رسیدم، دیدم نازنین و صدف و دانیال کنار کنده شکسته درخت رو زمین افتادن.....صدف روی دانیال افتاده بود و اون بیچاره داشت برای بیرون کشیدن خودش دست و پا میزد....اسرا و سامم داشتن غر میزدن....هوف کلافه ای کشیدم و سلام بلند بالایی کردم که همه بچه ها باهم جیغ کشیدن و به سمت بیرون اون محوطه کوچیک فرار کردن..... اسرا وسط راه پاش لیز خورد و به نازنین که تازه از جاش بلند شده بود، برخورد کرد و هردوتاشون پخش زمین شدن....سام هم با صدای من ازجاش پرید که سرش به چراغ قوه ای که به شاخه درخت وصل کرده بودیم، برخورد کرد و چشاش چپه شدن اما نگار دوز ترسش خیلی بالابود که به سمت صدف و دانیال که همونجور رو زمین ولو بودن دوید، طولی نکشید که
سام روی شکم صدف افتاد و دانیال بیچاره اون زیر، به مرز خفگی رسید..... مثل اینکه واقعا چشمای سام چپه شده بودن چون به جای اینکه به سمت یه فضای باز فرار کنه به سمت صدف و دنیال رفت....پنج دقیقه ای همونجا وایساده بودم و به حرکات مسخره بچه ها نگاه میکردم.... دیگه واقعا دارم عصبانی میشم....با حرص داد زدم: این چه وضعیه؟؟!!.... بس کنید دیگه!!.... مگه روح دیدید؟؟!!....اسرا: دستامو تکیه گاهم قرار دادم و از روی نازنین بیچاره که رنگش عین گچ شده بود بلند شدم و خاک های روی لباسمو تکوندم.... بعدشم خطاب به پویا گفتم: کم از روح نداری والا!!!....پویا: با تمسخر گفتم: تو هنوز خیلی بچه ای کوچولو !!!... روح دیدی به عمرت؟؟!...اسرا: الان دارم میبینم.... یه روح زشت و حال بهم زن رو به روم وایساده....پویا: چی؟؟!!.... انگشت اشارمو به سمت خودم گرفتم و گفتم: منظورت منم؟؟!!.....اسرا: منم به تقلید از
پویا با تمسخر گفتم: نه پس عمم!!....پویا: دیگه داشت دود از کلم میزد بیرون و کم مونده بود به سمت مهسا حمله ور بشم که صدای داد سام بلند شد و باعث شد همه به سمتش برگردیم.....سام: الهی ذلیل بشی صدف که اینقد سنگینی!!!.... آی پااام!!!... همینطور که پامو با دستام نگه داشته بودم با حال زار، صورتمو روبه آسمون گرفتم و گفتم: به کدامین گناه؟؟!!!!....صدف: به دانیال که رو زمین نشسته بود و سرفه میکرد یه پس گردنی زدم که آب دهنش پرید تو گلوش و سرفه هاش شدت پیدا کرد.... بعدم خطاب به سام و دانیال گفتم: من اونقدام سنگین نیستم، فقط 83 کیلوام!!.... دانیال چشماش گرد شد اما نتونست حرفی بزنه چون داشت سرفه میکرد.... سامم فقط با حرص بهم نگاه کرد.... اما اسرا گفت: هونَت آباد چَن تانکی هِسی!!!...(خونت آباد..... اندازه یه تانکی!!) سام: با عصبانیت داد کشیدم: بس کنیییید!!!.... اسرا: شتتت!!!....
سام: با بیچارگی دوتا دستامو تو سرم کوبیدم و گفتم: هیچ کس حریف تو یکی نمیشه.... اسرا!!... من میرم بخوابم که شاید کمی آرامش پیدا کنم... هرچند میدونم اگه بخوابمم باز شما ولم نمیکنید!!...پویا: چن تا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم و بعدش قمقمه آبمو که نمیدونم کی از دستم افتاده بود رو از روی زمین برداشتم و به سمت اتاقک های سنگی که برای خواب درست کرده بودیم رفتم و کنار سام تو بخش پسرا دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم....نازنین: از جام بلند شده بودم و با ترس و لرز به اطرافم نگاه میکردم... البته اینم بگم که از دوقدمی اسرا تکون نمیخوردم.... به هرحال اون یه کلاسی رفته.... یه ورزشی بلده.... اما ذهن عزیزم، خودمونیما.... اسرا با اینکه چهار سال از من کوچیک تره ولی خیلی بهتر از من از پس خودش برمیاد، اما با اینکه بیست سالشه یخورده شیرین عقله.... جدا از اون خیلی هوای منو داره.... اصلا انگار اون خواهر بزرگمه....
همینطور در حال اختلاط با ذهن گرامی بودم که با تکونای دستی به خودم اومدم....اسرا: وا!!!.... چرا همینجوری اینجا وایسادی؟؟!!.... همه رفتن تو اتاقکا.... بیا بریم بخوابیم که فردا باید حال این دلبرو بگیرم!!!!... همزمان با این حرفا یه خمیازه هم کشیدم....نازنین: البته یادم رفت بگم.... یکمم بی ادبه... شما به بزرگی خودتون ببخشید.... راستی منظورش از دلبر همون پویای بیچارس.....اسرا: دِبیا بریم دیه!!....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثل داستان های دیگت عالییییییییییییییی
خیلیییی ممنونم
خیلی قشنگه
ممنونم
عالی بود;-)
مرسی
خواهش میکنم;-)
خیلی جالب بود💓
مرسی
انیو🕸️🕷️
من یه ایدل خفن و تازه کارم به نام کارینام🕸️🕷️
اسم فن هام s.m.nمخفف سی مای نیمه🕸️🕷️
توهم s.m.nمیشی که با من تو واندرلند زندگیم ماجراجویی کنی؟🕸️🕷️
اگه جوابت اره ست به تست بیوم سر بزن🕸️🕷️
.............
متاسفم بابت تبلیغ اگه ناراحت شدی پاک کن
متاسفم اما نمیتونم
باشه مشکلی نیست🙃💖
💕
لایک شد
تنکیو
فالوت کردم بک بده پلیز
فالویی
واییی خیلی جالب بودددد
مرسی لطف داری