12 اسلاید امتیازی توسط: Arezoo انتشار: 4 سال پیش 15 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان من یه نکته ای که در اول قصه یادم رفت بگم این بود که این قصه مثبت12سال دارد حالا هرچه سعی شود بچه های سن کم این قصه را نخوانند بهتر است چون یکجور هایی این قصه پر از افسردگی و عشق و عاشقی و کارهای بد است.
وقتی چشمهایم را باز کردم،در بیمارستان بودم.آقای رضوانی هم پیشم بود.کمی طول کشید تا یادم بیاید چه اتفاقی افتاده است.بعداز مدت کمی،اشک تمام صورتم راپر کرده بود.از آقای رضوانی پرسیدم:« ساعت چند است؟»آقای رضوانی تازه متوجه شده بود که به هوش آمده ام.بهم گفت:«سلام شاهرخ جان،به هوش آمدی؟ساعت الان تقریبا8است.»هشت؟یعنی انقدر زود گذشت؟واقعا نمیدانستم با آقای رضوانی درموردچه حرف بزنم.خودم هم اصلا حوصله نداشتم، سَرَم هم خیلی درد میکرد.
فردای آن روز ساعت8صبح از بیمارستان مرخص شدم.تا سه روز بعدش هم آقای رضوانی پیشم بودو ازم مراقبت میکرد.اما من زیاد راحت نبودم.تنها بودم بهتر بود.نه میتوانستم سیگار بکشم،نه میتوانستم به بدبختی هایم گریه کنم،نه با خودم دردودل کنم و....... اما بعدکه آقای رضوانی،تقریبا به اصرار خودم رفت،راحت شدم و فهمیدم که من تنهاترین شخص در جهان هستم.
تقریبا5 ماه بعد،به نمایشگاه نقاشی ای که یکی ازدوستانم دعوتم کرده بود رفتم.در اونجا تابلوهای نقاشی قشنگی بود؛درحدی که بعضی هایشان دلم رابرد.موقعی که داشتم درمیان نمایشگاه با دوستانم می گشتم،توجهم به دختری جلب شدکه کنار تابلوی برج ایفل ایستاده بودو داشت به من نگاه میکرد.موهای نارنجی بلندی داشت و چشمهایی آبی مثل دریا.زیاد به او نگاه نکردم و محلش نگذاشتم،ولی فهمیدم حسی نسبت به من درخودش پیدا کرده(به هرحال،من خودم ازاینجور نگاه ها تجربه دارم.)
بعداز چند دیقه که دوستانم رفتند، من داشتم به تابلوها نگاه میکردم که ازپشت صدای زنانه ای گفت:« آقا ببخشید.»من برگشتم و دیدم صدا متعلق به همان دختر است. جواب دادم:«بله بفرمایید.»در چشمهایش حس خیلی عجیبی داشت.به من گفت:«میتوانم شمارا به کافه ای درهمین نزدیکی دعوت کنم؟»از لهجه اش پیدا بودکه یا خارجی است وبه تازگی فارسی یاد گرفته،یا ایرانی است و بیشتر عمرش را درخارج سپری کرده.در همین مایه ها دیگر.به پیشنهادش فکر کردم.اول میخواستم به او جواب منفی بدهم،ولی کمی که فکر کردم گفتم به او جواب مثبت بدهم تا ببینم حرف دلش چیست.برای همین قبول کردم و آن خانم هم خیلی خوشحال شد.
چند دیقه بعد به کافه ای رسیدیم که درکنار نمایشگاه بود،رفتیم.من اسپرسو سفارش دادم و آن خانم هم میلک شیک.خیلی بهم اصرار کردکه من هم خوراکی گران تری سفارش بدهم.ولی من به او گفتم که بحث پولش نیست و من کلابه خوراکی های گرانی مثل میلک شیک،بستنی و آبمیوه های گران علاقه ندارم و با همین قهوه،چای یا دمنوش راحت تر هستم.اوهم گفت که دیگر اصراری نیست و رفت سراصل مطلب.کمی بعد فهمیدم که اسم او النا است و من هم خودم رابه او معرفی کردم.
از زبان النا:روبروی شاهرخ نشسته بودم و داشتم به او نگاه میکردم. واقعا مطمئن شده بدوم که عاشقش شدم.اصلا وقتی اسمش را گفت،حس عمیقی در وجودم جوشید.خوب میدانستم آن حس، حس عشق است.شاهرخ انسانی بود خیلی کم حرف،متین و....اصلا باید بگویم همه چیزش عالی بود. فقط بدترین چیزش این بود که حس کردم خیلی افسرده است و انگار از این دنیا سیر شده بود؛ولی من شاید میتونستم امیدی از این زندگی به او بدم.وقتی تقریبا نصف قصه زندگی اش را تعریف کرد، نمیدانستم راست میگوید یانه.ولی با این حال،دلم خیلی برایش سوخت و بعداز یه مدت،اشک تمام صورتم را پوشاند.غرق در نگاه شاهرخ بودم که یکدفعه با صدایش به خودم آمدم.داشت من را صدا میزد.خیلی خجالت کشیدم و دست و پایم را گم کردم.شاهرخ گفت:« خب حالا شما قصه زندگیتان را برایم تعریف کنید.»نمیدانستم چطور تعریف کنم که شاهرخ حس خیلی بدی نسبت به خود پیدا نکند.آخر وضعیت زندگی شاهرخ دربرابر وضعیت زندگی من صفر بود.ولی چشمان منتظر شاهرخ نمیگذاشت چیزی نگویم.آخر سر اینطور شروع کردم.
من درواقع اهل فرانسه هستم.در خانه ای در شهر پاریس،در خانواده ای پولدار به دنیا آمدم و بزرگ شده ام.تک فرزند هستم و الان نزدیک4 سال است که به ایران آمدیم و اینجا زندگی میکنیم.روزهای اولی که به ایران آمده بودیم،با پسری به نام بهرام آشنا شدیم که وضع مالی اش نسبتا بد بودو کس و کاری هم نداشت.ما دلمان به حال آن پسر سوخت و تصمیم گرفتیم در این کشور باما زندگی کند.پدرم برای او چیزهای مختلفی خرید و اوهم خیلی خوشحال و راضی قبول کرد که باما زندگی کند.»به اینجای حرفم که رسیدم،نگاهی به شاهرخ انداختم.قیافه اش کمی درهم رفته بود و داشت اسپرسواش راهم میزد. نگاهی به میلک شیک خودم و سپس اسپرسو او انداختم.من تقریبا بیشتر میلک شیکم را خورده بودم ولی او حتی یه قلپ هم از نوشیدنی اش نخورده بود
تا خواستم حرفی بزنم،شاهرخ گفت: «بیشتر از خودت برایم بگو.میخواهم بدانم علایقت چیست.»اول کمی سرخ شدم،ولی بعد حرف خودم را زدم:«چرا هیچی از نوشیدنی ات را نخورده ای؟»او اول به نوشیدنی من نگاه کرد،بعد گفت:«راستش نمیدانم چرا اصلا اشتها ندارم.انگار حالم خوب نیست.»من کمی ترسیدم.بعد ازاو پرسیدم:«قرص مصرف میکنی؟ الان با خودت داری؟»شاهرخ با کمی تامل گفت:«آره،در کیفم دارم، ولی....»نگذاشتم حرفش تمام شود. گارسون را صدا کردم و ازاو یک بطری آب و یک لیوان خواستم. گارسون اطاعت کرد و رفت که آب بیاورد.نگاهی به شاهرخ انداختم، حالش واقعا بد بود.سرش را گذاشته بود روی میز و نفس نفس میزد.
بعداز چند لحظه گارسون آمد و آب را آورد.من لیوان راپر آب کردم و به سمت شاهرخ گرفتم و گفتم:«بیا، قرص هایت را بخور.»شاهرخ لیوان آب را از من گرفت.سپس کیفش را برداشت و زیپش را باز کرد و2تا از قرص هایش را از داخل کیفش در آورد و از هرکدام یکدانه خورد. موقعی که داشت آب را میخورد، دیدم که آن را به سختی میتواند قورت دهد.بعداز چند دیقه که حس کردم حالش کمی بهتر شد،با کمی تامل،حسم را به او گفتم.
شاهرخ به من نگاه کرد،سپس گفت :«از همان نگاه هایت در نمایشگاه فهمیدم که حست نسبت به من چیست.ولی من واقعا....قصد ازدواج ندارم و فکر نکنم هیچوقت هم داشته باشم.ببین،در همه جای دنیا رسم بر این است که مرد باید زن را خوشبخت کند.ولی من نمی توانم تورا خوشبخت کنم.»من با کمی تامل گفتم:«ولی برای من مهم نیست که تو بتوانی مرا خوشبخت کنی یا نتوانی.چون من میخواهم تورا خوشبخت کنم.چرا نمیفهمی شاهرخ.من عاشق تو هستم و.... فکر نکنم خانواده ام هم با این موضوع مخالف باشند.»شاهرخ با حالتی کمی عصبی گفت:«نمیدانم، هرکار دوست داری بکن.ولی از همین الان بهت گفته باشم که اگر ماباهم ازدواج هم کردیم،تو به اندازه2هفته یا یک ماه بیشتر نمیتوانی بامن زندگی کنی.»و بعد بلند شد،کیفش را برداشت و بیرون رفت.این سوال مدام داشت توی سرم میپیچید که منظورش از اینکه 2هفته یا یک ماه ببشتر نمیتوانی بامن زندگی کنی چیست؟»ولی زیاد محل ندادم و به دنبال شاهرخ دویدم.
از زبان شاهرخ:النا داشت دنبال من می آمد و صدایم میکرد.ولی من محل نمیدادم و به راهم ادامه میدادم.چطور رویش میشد با اینکه داستان زندگی مرا فهمیده بود،بازم جلوی رویم وایستاد و گفت عاشقت هستم؟النا از پشت سرم صدایم میزد و میگفت:«شاهرخ،وایستا. واقعا معذرت میخواهم.لااقل بگذار برسانمت.شاهرخ؟»من ایستادم.به النا نگاه کردم و گفتم:«ببین،به خاطر این همه اصرار هایت راضی نیستم باهات بیام.فقط به خاطر این باهات میام چونکه پول تا خانه مان رفتن را ندارم.فقط یک شرط دارد:آن هم اینکه تا خانه مان هیچ حرفی درمورد این چیزها نزنی.»النا با حالتی تسلیمانه قبول کردو من را به سمت ماشینش برد.
وقتی سوار ماشین شدیم،النا در سمت خودش را بست و گفت:« خب،کجا میروی آقا؟»بعد وقتی که دید به او دارم با حالتی عصبی نگاه میکنم،حرفش را اصلاح کردو گفت:« ببخشید،کجا میروی؟»من گفتم:« فعلا حرکت کن بهت میگم.»و اوهم راه افتاد.درمیان راه آدرس رابه او گفتم؛ولی تقریبا3کوچه عقبتر گفتم چون نمی خواستم او به طور دقیق آدرس خانه مان را بداند.اوهم در میان راه درمورد مسائل داخل کافه هیچ حرفی نزد.واقعا خیلی ترسیده بودکه یوقت مرا از دست بدهد. وقتی به خانه رسیدم،به اتفاقات و حرف های آن روز فکر کردم و بعد کم کم خوابم برد.
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
دختره همون تو تگزاسه
بله
چون از اونجایی که من برنامه ای ندارم که شخصیت هایی که در ذهنم هستن را بزارم مجبورم از بازیگرها استفاده کنم