
اینم پارت چهاردهم 👇🏻👇🏻
مرینت: مردم اون شهری که استاد شی هو توش زندگی میکرد به سنت ها و عقاید گذشته گانشون خیلی پایبند بودن.....شهر سایاتاما شهر کوچیک اما زیبایی بود، اونجا تونستم با نوه های استاد رابطه خوبی برقرار کنم، استاد شی هو 27 تا نوه قد و نیم قد داشت!!!... همشون آدمای خون گرم و مهربونی بودن و خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم..... من آخرین سال دانشگاه آنلاینمو اونجا گذروندم و البته از لباس های سنتی اونجا برای آزمون نهایی دانشگاهم خیلی ایده گرفتم....توی همون سال نینو و الیا ازدواج کردن، متاسفانه نتونستم برای جشن ازدواجشون به پاریس بیام اما لباسای عروسیشونو طراحی کردم و بعدم دوختم و براشون پست کردم.... آدرین: جالبه!!!... اما یه سوال برام پیش اومد.... چرا استاد شی هو اجازه نداد برای مراسم عروسی الیا که بهترین دوستت بود، به پاریس بیای؟؟!!... مرینت: آه.... من باید برای پرداخت
بهای برگشتنم از مرگ از سه تا نگهبان دیگه آموزش میدیدم و اجازه نداشتم تا وقتی که آموزش ها کامل نشده به پاریس برگردم، البته من فقط اجازه نداشتم به پاریس بیام چون توی این شهر به عنوان نگهبان انتخاب شده بودم و البته از مرگ برگشته بودم.... من هرسال دوبار برای دیدن پدر و مادرم به چین میرفتم، اونا قنادی خودشونو پیش رستوران دایی مادرم تاسیس کردن و اونجا شادن.... میدونی، استاد مین به من در یادگیری بهتر معاشرت با مردم، کار گروهی، همکاری و دووم اوردن تو شرایط سخت کمک کرد و البته بهم یاد داد تا وقتی که خودم نخوام هیچ کس نتونه معجزه گرمو ازم جدا کنه.... استاد جینورا مهارت های رزمی رو به بهترین شکل بهم یاد داد و آمادگی جسمانیو خیلی تقویت کرد، اون یه مبارز واقعی ازم ساخت!!!... اما استاد شی هو روی توانایی های ذهنیم متمرکز شد و من هر روز باید به کوهی که
نزدیک خونش بود میرفتم و گیاه دارویی جمع میکردم!!!... بعد از اونم میجوشوندمشون و برای استاد میبردم..... با یکم حرص اضافه کردم: البته بعد از چند ماه به لطف یکی از نوه های استاد فهمیدم اون گیاها اصلا دارویی نبودن و درواقع یه نوع برگ چای بودن....استاد شی هو هفته ای چندبار منو به چشمه های آب گرم میبرد و اونجا با هم مدیتیشن میکردیم، با متمرکز کردن ذهن روی اینکه به هیچ چیز فکر نکنی میتونی به مرور وارد یه خلسه بشی، و با ورود به خلسه روحت برای چندساعت از بدنت جدا میشه.... ولی این کار خیلی خطرناکه و ممکنه روحت هیچ وقت برنگرده، من تا حالا فقط یه بار انجامش دادم اونم نه به طور کامل.... استاد شی هو درواقع هیچ شاگردی نداشت و این عقیده رو داشت که کشور ژاپن فعلا به هیچ ابرقهرمانی نیاز نداره و همه چیز مرتبه.... البته منظورم از شاگرد کسایین که معجزه گر داشته باشن وگرنه
استاد به همه بچه ها و نوه هاش راه های افزایش قدرت ذهن و مدیتیشن رو یاد میداد.....بعد از مدتی اونقدر مهارت پیدا کردم که میتونستم با چشمام اشیا رو جابه جا یا حتی پودر کنم!!!... و یا ذهن مردم رو بخونم، انرژی های مثبت و منفی اطرافمو حس کنم و خیلی چیزای دیگه.... آدرین: واووو!!!.... الانم میتونی این کارا رو بکنی؟؟!!... مرینت:آروم خندیدم و گفتم: البته، اما نه تلفنی!!!... آدرین:این عالیه...بگو ببینم اونجا با کی جنگیدی و چه اتفاقی واست افتاد؟؟!!!.... مرینت: خب، در حقیقت اونجا چیزی یا کسی نبود که بخوام باهاش بجنگم اما الیا و نینو غافلگیرم کردن و چند ماه بعد از ازدواجشون به ژاپن اومدن تا یه فیلم بسازن، اونجا اوقات خوبی رو باهم گذروندیم اما با این حال اصلا نتونستم استاد شی هو رو بپیچونم و سر تمرینا حضور پیدا نکنم!!!... و مهمترین بخشش مربوط به آخرین
شبی بود که من اونجا بودم.... فلش بک ⬅️«مرینت: چهارزانو روبه روی استاد شی هو نشسته بودم و اون بی توجه به من داشت یه کتاب رو مطالعه میکرد.... مرینت: استاد هنوزم نمیخوایید بگید چرا این وقت شب که همه خوابن خواستید بیام اینجا... بعد از این حرف یه خمیازه کشیدم که باعث خنده استاد شد... استاد شی هو: از پشت میز کوچیکم که پایه های خیلی کوتاهی داشت و برای نشستن پشتش اصلا نیازی به صندلی نبود، بلند شدم و به سمت جعبه چوبی نسبتا بزرگ گوشه اتاقم رفتم....درشو باز کردم و چیزی رو که لایق نگهبان اعظم معجزه گرها بود رو دراوردم.... مرینت: استاد همونطور که روی زانوهاش حرکت میکرد، به سمتم اومد و شیئی که توی یه دستمال سفید پیچیده شده بودو به سمتم گرفت... استاد شی هو: اینو بگیر نگهبان اعظم، اولین لیدی باگی که نگهبان شدی.... مرینت: با احتیاط اونو از استاد گرفتم.....
این چیه؟؟، استاد.... استاد شی هو: این شیئ چیزیه که ارتباطت رو در هرجایی از دنیا با نگهبان های دیگه برقرار میکنه و بهت این توانایی رو میده که بتونی زبان قدیمی همه نگهبان هارو بخونی و متوجه بشی.... تو سال ها آموزش دیدی و حالا وقتشه که مال تو باشه... مرینت: با بهت گفتم: استاد... من، من... من واقعا لیاقتشو دارم؟؟!... واقعا آموزش هام تموم شده؟؟!.... استاد شی هو: لبخندی زدم و گفتم: بله... حالا دیگه میتونی به کشورت برگردی، مطمئنا افرادی اونجا منتظر برگشتنت هستن.... مرینت: درحالی که اشک تو چشمام جمع شده بود استادو بغل کردم و گفتم: ممنونم استاد ، از همه کسایی که کمکم کردن ممنونم!!!..» (پایان فلش بک) آدرین: یعنی تو الان اون شیئو داری؟؟!!... مرینت: البته، اون یه گردنبنده که همیشه همراهمه.... آدرین:بلند خیلی هیجان انگیز باشه!!!... آاا... حالا میتونی بهم بگی کی بهت گفته بود میتونی از من کمک بگیری؟؟... مرینت: یادته قبلا بهت
راجب یه ابر قهرمان به اسم بانیکس که تواناییه سفر در زمان رو داشت گفتم؟؟... آدرین: اره یادمه.... مرینت: اون بهم گفت....وقتی به پاریس برگشتم، تو اتاق هتل ظاهر شد و آدرس کافه تورو بهم داد و گفت از صحب کافه برای پیدا کردن کت نوار کمک بگیرم و بهش اعتماد کنم.... آدرین: از زمانی که لیدی باگ برگشته شک های خیلی زیادی بهم وارد شده
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فالویی بفالو
و لطفا در مسابقم شرکت کنید
پین شه پلیز
عالیییی
میسییی
عالی
مرسیی
پس کوشی؟
عجله داریا 😅
تا چتد دقه دیگه میزارمش
آره دارم
هورا
گذاشتم، تو برسیه 🤗
هوراع
یکی منو ناظر کنه تا منتشرش کنم
😭😭😅
عالييييييييييي بود اجو 💜💜💜💜💜 خوشحال شدم كه توانستم داستانت رو بررسي كنم 😆 دلم براي اين داستان تنگ ميشه ظاهرا چيزي تا اخرش نمونه 😞
مرسیی اجی
اره دیگه پارت بعدی پارت آخره 🥺
خیییییییلی عالی بووووود💓💗
دلم واسه این داستان تنگ میشه🥲
پارت دوم داستانمو دادم برید بخونید😉💓
مرسییییی اگه خواستی دوباره بخونش 😭اما بزار بهت بگم این پایان من نیست 😅چون قراره اگه مشکلی پیش نیاد بعد این یه داستان دیگرو شروع کنم
چشم
خیلی هم عالی حتما بنویسش👍🏻👍🏻
باشه 😍
عالی بود 👍👍👍
ممنون 😊
عالیییی و ظاهرا تا اتمامش پارتی زیادی نمونده 🥲💔
مرسیی
پارت آخرو نوشتم
لایک ها و بازدید های این پارت که یکم زیاد شد میزارمش 😭🥰
🥲🥲
عالیییییی
مرسییی
عالی بود
بعدی پلبیزز
تا آهر شب حتما
تننک