ازاوتاآخر🌧🌪(پارت2)
اینجا داستان از زبان جیهو و کوک تعریف میشه؛ مامان کوک بهم گفت تا تو شرکتشون کار کنم منم بهش گفتم که جوابو بهش میگم رفتیم خونه "علامت مامان جیهو÷"
÷واییی جیهو این ی فرصت طلاییه تو باید حتما به اون شرکت بری "علامت جیهو+"
+مامان مگه نمیدونی که پسرش اونجا کار میکنه تازه چرا باید همچنین خانواده ای از من بخوان برم شرکتشون هاا ÷خوب ت چیکار به پسرش داری تازه شم مگه تو چته خیلی هم خوبی ت مدرسه همیشه اول بودی همه بهت افتخار میکردند +اههه من نمیرم چرا باید برم اصلا میرم کار نیمه وقت میکنم ÷ببین تا فردا بهت وقت میدم اگه نرفتی از این خونه بیرونت میکنم فهمیدییییی + چه بهتر اصلا الان میرم بیرون ÷بروووووو با اصبانیت رفتم ت اتاقم لباسمو ورداشتم رفتم بیرون انقدر ناراحت و اصبانی بودم که چشمم هیچی را نمیدید شب شده بود میخواستم تاکسی بگیرم برم خونه گشنمم بود چون فقط به اندازه تاکسی پول داشتم تصمیم گرفتم تاکسی بگیرم که یک دفعه کوکو دیدم + این پسره این خانومه نیست (منظورش از خانومه مامان کوکه) ولش به من چه اصلا خودمو با اینا قاطی نمیکنم ، حواسم نبود که یکدفعه ی ماشین باسرعت........
عالی
تنکص💕
بعديييى/:
اوک:/
افنر/: