
لایک پلیز ❤🫀
مرینت: من نزدیک بود به خاطر آزمون مسخره شما غرق بشم!!!!... استادجینورا: دستمو محکم رو شونه مرینت کوبیدم و گفتم: این عالی نیست که تو تونستی به خوبی از پس ماموریتت بربیای؟؟!!...از نظر من که فوقالعادست.... تازه اون لباسم بالاخره به یه دردی خورد... چون فردی که استخدام کرده بودم تونست از روی اون لباس بشناسستت.... و اینم بگم که در حقیقت اون گروه خلافکار چند سال پیش نابود شد.... مرینت: یعنی فیلیکس رو هم شما اونجا گذاشته بودید؟؟؟!!... استاد جینورا: البته که نه... ولی از قبل میدونستم که اونجاست... حالا بهتره بری و به خاطر اینکه نجاتت داد ازش تشکر کنی.... یه جایی دعوتش کن... اون خیلی جذابه نه؟؟!!... مرینت:اَه، استاااااد!!!!.. استاد جینورا: حالا زودتر برو بیرون میخوام ماسک صورت بزارم..... زود باش برو دیگه... مرینت:با کلافگی از اتاق استاد بیرون رفتم و درشو محکم به هم کوبیدم.... تو سالن خونه که بیشتر شبیه به میدون جنگ
بود چشمم به اون ساک افتاد و یه لگد محکم بهش زدم که پای خودم درد گرفت و خنده لیدیا و جک و بقیه بلند شد.... لعنتی فک کنم سنگ توشه!!!... »(پایان فلش بک)... آدرین: واوووو...استاد جینورا خیلی آدم جالبیه.... کاش میتونستم ببینمش..... مرینت: آروم خندیدم و گفتم: درسته.... اون اینقد روی مغزم راه رفت تا بالاخره قبول کردم فیلیکسو به چشم لندن (یه چرخ و فلک بزرگ تو لندن) دعوت کنم.... و البته من اونو فقط و فقط به عنوان یه دوست دعوت کردم..... اون روز آخرین روزی بود که من تو لندن بودم و فردا صبحش به نیویورک رفتم.... آدرین: ببینم این فلیکسی که میگی همون پسر خاله من نیست؟؟!!.. مرینت: اوه، درسته همونه.... اون قبلا با هاگ ماث همدست بوده ولی حالا به آدمه خیلی خوبی تبدیل شده....آدرین: اهوم.... مرینت: با تعجب پرسیدم: تو میدونستی اون تو گروه هاگ ماث بوده؟؟!!... آدرین: ام..
خوب چیزه... میدونی...خب میدونستم دیگه... چیزه، یه مشتری جدید اومده من میرم ازش سفارش بگیرم.... با عجله از جام بلند شدم و لیدی باگو که داشت با ابروهای بالا رفته بهم نگاه میکرد تنها گذاشتم.... وای نزدیک بود لو برم.... پلگ: از جیب لباس آدرین بیرون اومدم و جلوش وایسادم... خب چرا بهش نمیگی و خودتو راحت نمیکنی؟؟!!... آدرین: سریع نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: برو توی جیبم، ممکنه کسی ببینتت!!!...من فعلا نمیتونم بهش بگم... چون یه برنامه هایی دارم.... پلگ:آخه من نمیدونم چرا شما علاقه خاصی به کارای مخفیانه دارید.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مرینت: من تاالانم وقت زیادی رو از دست دادم، معلوم نیست کت نوار تاحالا چقد انتظار برگشتنمو کشیده، میخوام هرچه سریع تر پیداش کنم.... پس بهتره زود تر ادمه داستانو برات بگم... مگه اینکه تو قبول کنی بدون دونستن داستان سفرم بهم کمک کنی.... آدرین: من میخوام
کمکت کنم ولی اول باید بدونم چه اتفاقاتی واست افتاده... ناراحت نباش ما پیداش میکنیم... من تا چند روز دیگه قراره مهمونی که هر سال برای پدر و مادرم برگزار میکنم رو ترتیب بدم... آدمای زیادی توی اون مهمونی هستن، شاید بتونیم اونجا پیداش کنیم!!!....تو نگهبانی، اگه از قدرتت استفاده کنی میتونی به راحتی پیداش کنی.... مرینت: مسئله اینه که من نباید از قدرتام برای اهداف شخصی استفاده کنم.... اما اگه با نقاب ببینمش احتمالا بشناسمش.... آدرین: خب، میتونم بگم قانون وارد شدن به مهمونی اینه که مردم از ماسک لیدی باگ و کت نوار استفاده کنن!!!... مرینت: تو فوقالعاده ای آدرین!!!... ازت ممنونم.... آدرین: حس میکنم از همین پشت تلفن صورتم سرخ شده...به سختی و با ذوق گفتم: ممنونم... ل.. لطف داری... فردا میبینمت.... مرینت: میبینمت.... آدرین: تلفونو قطع کردم و خودمو روی کاناپه انداختم....
اون به من گفت فوقالعاده!!!... پلگ: نترکی یوقت... شما اصلا کی شماره همدیگرو گرفتید؟؟!!... آدرین: دیروز که تو داشتی از خجالت شکمت درمیومدی....هرچقد بیشتر میشناسمش بیشتر جذبش میشم، فک میکنم لقب فوقالعاده باید مال اون باشه، مرینت.... تمام مدت دبیرستان کنارم بود اما من هیچ وقت نفهمیدم لیدی باگ بوده، من حتی نفهمیده بودم بهم علاقه داره.... اما الانم دیر نشده، مهمونی پدر و مادر سه روز دیگست.... اون موقع هویتمو بهش میگم.... پلگ: پس برنامه ای که ازش حرف میزدی این بود.... من فک میکنم بهتر باشه دوباره بهش زنگ بزنی و بخوای ادامه داستانشو برات تعریف کنه، هرچه زودتر داستانش تموم بشه تو بهتر میتونی روی مهمونی و گفتن هویتت تمرکز کنی.... آدرین: درست میگی....گوشیمو برداشتم و تو بخش تلفن اسم مای لیدی رو لمس کردم.................... مرینت: داشتم رو لباسی که میخواستم
برای مهمونی آدرین بپوشمش کار میکردم که گوشیم زنگ خورد، همینطور که از فاصله نسبتا نزدیک به پیرهن قرمز و مشکی روبه روم که هنوز یکم از دوخت دامنش مونده بود نگاه میکردم، گوشیمو جواب دادم..... بله؟؟... آدرین: سلام دوباره مری... مرینت: روی مبل اِل گوشه سالن نشستم و گفتم: اوه آدرین.... اتفاقی افتاده که تماس گرفتی؟؟!.. ما همین چند دقیقه پیش با هم حرف زدیم.... آدرین: اتفاقی نیافتاده... فقط میخواستم بدونم که تو میخوای ادمه داستانتو امشب، تلفنی برام تعریف کنی؟؟.... مرینت:اوه،خوب من میتونم فردا برات تعریفش کنم.... آدرین: اگه میتونی امشب برام بگو... بهتره فردا تمرکزمونو بزاریم روی مهمونی و پیدا کردن کت نوار.... مرینت: لبخند زدم و گفتم:اگه تو اینطور میخوای باشه..... خب، بهتره از اونجایی شروع کنم که از لندن با هواپیما به توکیو رفتم، زمانی که به اونجا رسیدم استاد'شی هو' تو فرودگاه
منتظرم بود... اون یه پیرمرد خیلی مهربون و با تجربه بود و البته تو یکی از شهر های کوچیک اطراف توکیو زندگی میکرد... راستش، مردم ژاپن آدمای عجیب و البته جالبی هستن.... اونا خیلی از برنج تو غذاهاشون استفاده میکنن و البته مردم اون شهری که استاد شی هو توش زندگی میکرد به سنت ها و عقاید گذشته گانشون خیلی پایبند بودن....(بچه ها اگه خواستید یه سر به داستان جاسوسان نامحسوس بزنید)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پس پارت بعد؟
ببخشید دیروز آزمون پایان ترم زبان انگلیسی داشتم نتونستم پارت بزارم، تازه پارت بعدو نوشتم همین الان میزارمش تو تستچی
هوراع
تو برسیه 🤗
عالی عالی عالیییییییییییییی
مرسی مرسی مرسیییی
واو این خیلی خوب بود
مثل اینکه فقط دویاسه پارت مونده
مرسی اره دیگه (。◕‿◕。)
بع بع
شخصیتتو خیلی دوست دارم اجی 😅❤
مرسی💞💞💞
❤
چند پارت هست؟
احتمالا 15
تنک
🌸🌸
عاااااالی بوووود
مرسییی
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
ممنووون
عالییی بود
خیلی ممنونم
عالییی
مرسی
فوق العاده بوووووووووود💖💓
و خیلی ممنون که داستانمو معرفی کردی💞💕
از این به بعد داستاناتو نوشتی بهم پیام بده من منتشرش کنم اینو هم من منتشر کردم❤️🤍
خیلیی ازت ممنونم
باشه اگه شد بهت پیام میدم ( ˘ ³˘)❤
♡♡