
لایک یادتون نره ها ❤
مرینت: به استاد جینورا و شاگرداش تو دستگیری خلاف کارا کمک کردم.... لندن شهر خیلی زیباییه و من اونجا که بودم به همراه استاد جینورا جاهای زیادی رفتم، برای مثال یه بار که داشتیم همراه با لیدیا و جک، دوتا از شاگردای استاد یه خلاف کارو دنبال میکردیم تا دستگیرش کنیم سر از هاید پارک (یه پارک معروف تو لندن) دراوردیم.... اونجا خیلی قشنگ بود.... اما من وقت زیادی برای تماشای اونجا نداشتم چون باید اون خلافکارو دستگیر میکردیم.... اون لعنتی وقتی که حواسم نبود میخواست با تفنگ بهم شلیک کنه که لیدیا خودشو جلوی گلوله انداخت... اون دختر سردی بود اما واقعا فداکار بود، به خاطر سهل انگاری من اون 20روز تو بیمارستان بود و جک تمام مدت کنارش بود، اونا واقعا دوستای صمیمی بودن..... استاد جینورا از اون روز به بعد تمرین های منو بیشتر و سخت تر کرد تا دوباره
همچین اتفاقی نیافته.... و خب تا چند ماه اجازه نداشتم تو ماموریت ها شرکت کنم..... اما درست بعد از چهار ماه استاد جینورا منو به یه ماموریت انفرادی فرستاد تا یکی از جاسوسای یه گروه خلافکار رو پیدا کنم و براش ببرم.... با یکم پرس و جو فهمیدم پاتوق اون شخص یه کلوپ نزدیک ^رود تمیز^ هستش.... توی اون کلوپ معمولا خواننده های معروف کنسرت داشتن و آدمای زیادی به اونجا رفت و آمد داشتن، پس منم قاطی جمعیتی شدم که اون شب میخواستن برای کنسرت برن داخل کلوپ و وارد اونجا شدم..... فلش بک ⬅️«مرینت: عینک ته استکانی بزرگمو رو چشمام تنظیم کردم و بلیطمو تحویل دادم.... به محض اینکه وارد کلوپ شدم صدای بلند آهنگ گوشامو کر کرد... مردمی که نزدیکم بودن یه طور عجیبی بهم نگاه میکردن، البته حقم دارن... آخه کدوم آدم عاقلی عینک ته استکانی به این بزرگی رو با پیرهن نارنجی چین دار و کفش پاشنه
بلند صورتی میزنه.... آه، باورم نمیشه که مجبور شدم اینارو بپوشم، آخه چرا سلیقه استاد جینورا اینجوریه!!!.... دست از غر زدن برداشتم و به اطراف نگاه کردم تا بتونم اون جاسوسی رو که اخبار دست اولو به رئیسش میرسونه رو پیدا کنم، خوشبختانه به لطف شاگردای استاد عکسشو دیدم و میدونم چه شکلیه.... خیلی طول نکشید که گوشه سالن پیداش کردم، داشت با چند نفر صحبت میکرد.... خیلی لاغر بود و اصلا بهش نمیومد که عضو یه گروه خلافکار باشه، رد گم کنی خوبی بود.... روی یه صندلی نشستم و دست به سینه منتظر موندم تا ببینم کی میخواد از کلوپ بیرون بره....حدودای بیست دقیقه منتظر بودم تا اینکه بالاخره از جاش بلند شد و با نگاهی به اطراف از در پشتی کلوپ بیرون رفت البته یه ساک کوچیکم همراهش بود که از یکی از اون افرادی که داشت باهاشون صحبت میکرد گرفته بودش.... طبق گفته استاد اطلاعتی که توی
اون ساک هستن خیلی مهمن و من باید گیرش بیارم ، نا محسوس دنبالش رفتم از کوچه پس کوچه ها میرفت تا کسی نتونه دنبالش کنه، اما منم آموزش دیدم.... اینقد دنبالش کردم تا اینکه تو یه کوچه تاریک تنها پیداش کردم.... اسحلمو از جیب مخفی پیرهنم دراوردم و با صدای بلند گفتم: سر جات وایسا!!!.... اما اون نه تنها واینستاد بلکه با سرعت شروع به دویدن کرد.... لعنتی!!!... به سمت دسته ساک شلیک کردم که دستش برید و روی زمین افتاد، ساکو برداشتم و سریع دنبالش رفتم اما سرعت اون بیشتر بود و طولی نکشید که گمش کردم... داشتم با سردرگمی اطرافمو نگاه میکردم که سایه یه نفرو نزدیک رود تمیز دیدم.... با سرعت به اون سمت رفتم و اسلحمو به سمت اون فرد گرفتم و گفتم بهتره از جات تکون نخوری!!!... اما اون یه مرد دیگه بود که فقط کنار رود خونه نشسته بود.... قبل از اینکه فرصت کنم ازش عذر خواهی
کنم یه نفر محکم حولم داد و من با جیغ توی آب رودخونه افتادم و کم کم سیاهی همه جارو فرا گرفت.......... آیی، سرم... دستمو روی سرم گذاشتم وبه کمک دست دیگم نیم خیز شدم....فیلیکس: فعلا حالت کامل خوب نشده... نباید بلند شی.... دستامو رو شونه های دختری که حتی اسمشو نمیدونستم گذاشتم و دوباره روی تخت خوابوندمش.... مرینت: این صدای غریبه مال کیه؟!.... اصلا من کجام؟؟!!.. فورا چشامو باز کردم و سر جام نشستم که اون پسر بیچاره یه متر پرید عقب.... فورا حالت مبارزه گرفتم.... تو کی هستی؟؟ من اینجا چیکار میکنم؟؟؟..نگاهی به خونه کوچیکی که توش بودم انداختم... اصلا اینجا کجاست؟؟!!!.... فیلیکس: آروم باش آروم باش... اسم من فیلیکسه... تو توی رودخونه افتاده بودی منم آتش نشانی خبر کردم و اونا بردنت بیمارستان و اونجا آبو از ریه هات خارج کردن و بعدشم چون هنوز بیهوش بودی من اوردمت اینجا... و در جواب سوال آخرت،
اینجا خونه منه.... من یه کتابخونه دارم.... و اینجا بخش کوچیکی از کتابخونمه که توش زندگی میکنم..... مرینت: هنوز داشتم با شک بهش نکاه میکردم... چرا حس میکنم یه جایی دیدمش؟؟!!... اوه درسته اون همون مردیه که کنار رودخونه بود.... از روی تخت پایین اومدم و پرسیدم: از کجا معلوم همدست اون جاسوس نباشی؟؟!!... فیلیکس: دستامو بالا اوردم و گفتم: به هیچ وجه، اون از بس ترسیده بود که یوقت گیرش نندازی که حتی منو ندید و به سرعت فرار کرد... مرینت: گاردمو پایین اوردم و یه نفس راحت کشیدم..... ازت ممنونم... و متاسفم که بهت شک کردم.... فیلیکس:اشکالی نداره،اسم تو چیه؟؟....مرینت:من مرینت دوپن چنگ هستم.... ببینم، لباسای منو از بیمارستان بهت دادن؟؟!...و البته یه ساک کوچیک.... من نمیتونم با لباسای بیمارستان و البته بدون اون ساک برگردم خونه.... فیلیکس: خندیدم و گفتم: اگه منظورت اون پیرهن نارنجی مسخره و
یه ساک کوچیک مشکیه باید بگم اره، توی کمد کنار تخته اما اون عینکی که زده بودی متاسفانه تو رودخونه افتاد .... مرینت: چشمامو چرخوندم و نفسمو کلافه بیرون دادم.... هنوزم نمیدونم چرا استاد جینورا مجبورم کرد اون لباسارو بپوشم.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــ مرینت: جدی میگید استاد؟؟!!!.... یعنی واقعا همش یه آزمون بود.... با عصبانیت گفتم: باورم نمیشه، من نزدیک بود به خاطر آزمون مسخره شما غرق بشم!!!....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالييههههههههه ❤️❤️❤️❤️❤️
مرسییی🫀❤
عالییییی بعدی🥰
مرسی
شب میزارمش
عالییییییییییییی حرف ندارههههههههه
خیلی ممنون
عالییییییی
بعدی😊
مرسیی
امشب میزارمش
زیبا زیبا زیبا
تا پارت بعد نگیریم
آروم نمیگیریم
مرسی
پارت بعدو امشب میزارم 😅
هوراااااااااا
(◠‿◕)
عالییییییییی
ممنوونم
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه
مرسییییییی
خیلی عالی مثل همیشه💕💖
خیلی ممنوون