
ازش جدا شدم چون میترسیدم بهش بگم چه اتفاقی برام افتاده . میدونم حتما درد های زیادی رو تحمل کرده ولی بهتر ازینه که بفهمه من دارم میمیرم . مث هر روز روی تخت بیمارستان نشسته بودمو به هوای بارونی بیرون نگا میکردم . بارون خیلی شدیدی میبارید ، انگار آسمون هم حال منو داشت . دلم براش تنگ شده بود و به خاطر بیماریم نمیتونستم ببینمش . با ناپدید شدنم هم قلب اونو شکستم و هم خودم آسیب دیدم ...
از دنیا خسته شده بودم . میخواستم برای آخرین بار ببینمش . اونم بغلم کنه و مثل همیشه پیشونیمو ببوسه و بعد بمیرم . دیگه نمیتونستم دردای این بیماری لعنتی رو تحمل کنم . پولی که باهاش خرجای بیمارستانو میدادم هم داشت تموم میشد میدونستم دیگه خوب نمیشم ولی بازم دکترا حقیقتو بهم نمیگفتن . از صبح حس میکردم اونروز آخرین روز زندگیمه . از روی تخت اومدم پایین عصامو برداشتم . از اتاق اومدم بیرون . از در پشتی بیمارستان رفتم توی حیاط . قطره های بارون مثل گلوله محکم به بدنم برخورد میکردن و با قدرتی که بیشتر از من داشتن باعث تلو تلو خوردنم میشدن . سرما توی بدنم نفوذ کرد . قطرات اشکی که اختیارشون دست خودم نبود روی گونه هام میریختن . کم کم حفظ تعادل برام سخت میشد . پاهام میلرزید و هر لحظه ممکن بود روی زمین بیفتم . غرق افکارم شده بودم . خاطره هایی که همش در مورد اون بود . اولین و آخرین عشقم . داشتم به همینا فکر میکردم که صدای پرستار پشت سرم منو به خودم آورد :
خانم لی لطفا بیاید داخل سرما میخورید چند بار بهتون گفتم بدون لباس گرم و چتر نرید زیر بارون . بهش محل ندادم و بدون حرکتی به نگاه کردنم به افق ادامه دادم . دوباره پستار صدام زد : خانم لی ؟ صدای قدم هاشو به سمت خودم میشنیدم ولی میدونستم قبل اینکه بهم برسه بیهوش میشم . چشامو باز کردم .همه جا تار بود . +ا/ت ؟ صدای آشنایی از رو به روم حس کردم ولی نمیتونستم ببینمش . فکر کردم توهم زدم . ولی دوباره همون صدا رو شنیدم : ا/ت ؟ ا/ت . حس کردم یکی داره میدوئه سمتم ولی دیگه توان نداشتمو قبل اینکه بتونم شبحی که سمتم میومدو ببینم تعادلمو از دست دادم و افتادم رو زمین .
بر عکس چیزی که توقع داشتم روی یک چیز نرم فرود اومدم . صاحب همون صدا بود . دوباره اسممو صدا زد و من ایندفه تونستم بشناسمش . +ا/ت چیشدی پاشو خواهش میکنم چرا اینشکلی شدی ؟ به زور چشامو باز کردم و با دیدن چهرش شدت اشکام بیشتر شد . میتونستم چهرشو به وضوح ببینم . بغلم کرد و پیشونیمو بوسید . با صدای ضعیفی که به زور شنیده میشد گفتم :
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)