
سلام امدم با پارت 3 امیدوارم خوشتون بیاد لایک و نظر یادتون نره
از زبون لوکاس:من نمیدونستم باید چه حسی رو داشته باشم میخواستم گریه کنمو بغلش کنم میخواستم دعواش کنم بگم برای چی برگشتی حس خیلی عجیبی داشتم درست 8 سال پیش من یه پسر بچه بودم که از جنگل بهش نگاه میکردم وقتی بازی میکرد خیلی خوشگل بود میتونستم خونشو بنوشم ولی یه حسی داشتم که نمیتونستم همچین کاریو بکنم تا اینکه یه روز پدرم خواست اون ها رو از بین ببره میخواستن اون ها رو بکوشه منم نمیتونستم بزارم همچین چیزی بشه سریع رفتم کرم ضد آفتاب زدم و راه افتادم رفتم کنار خونشون از قدرتم استفاده کردم(قدرتش پرواز کردن و 4 عناصر بود )......
داشتم از زمین فاصله میگرفتم که آنجلیا منو دید منم که از شدت آفتاب داشتم میسوختم گفتم برم جنگل یه لحظه بعد تصمیم گرفتم برم داخل خونشون رفتم کنار پنجرشون دیدم آنجلیا روبرومه و میخواست بره دست زدم به پشتش وقتی برگشت یه لبخند زدم اما ترسیده بود ولی گفتم اشکال نداره رفت عقب عقب خانوادش امدن و .......(همون حرف های پارت 1 )و بعد من رفتم وقتی برگشتم دیدم اونا نیستن گفتم خوب نقشم گرفت و اونا رفتن الان در امانن رفتم داخل خونه گفتم برم اتاق آنجلیا اونجا خیلی خوشگل بود که یه چیزی رو پشت تختش دیدم دیدم اون....
دیدم دفتر خاطراتش بود برداشتم که از دستم افتاد زمین برداشتم دیدم دفتر باز شده و یه گل توی همون برگه بود برداشتم و نشستم زمین تا شروع کنم به خوندن اون صفحه توی اون صفحه نوشته بود یکی داره منو نگاه میکه نمیدونم باید بترسم یا نه ولی احساس عجیبی دارم و احساس امنیت میکنم و برای همین همیشه راحت بازی میکم از زبون لوکاس:بعد از اینکه اینو خوندم دفترو بستم و راه افتادم برم قصر وقتی شب شد دیدم پدرو مادرم با عصابانیت دارن میان و میگفتن که قبل از ما رفتن و من از اون به بعد میرم یه سری به اون خونه میزنم........
از زبون آنجلیا:یادم امد که دفتر خاطرات من توی اتاقم بود بدو بدو رفتم اتاقم رفتم پشت تختم رو دیدم دیدم که نیست هر جا گشتم پیدا نکردم که چشمم افتاد به ساعت دیدم ساعت 1 شده من باید میرفتم مدرسه آرتا و ثبت نام میکردم سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم وقتی رسیدم دیدم همه یه جا جمع شدن بهتر بگم همه دخترا محل ندادم و رفتم اتاق مدیر مدیر گفت کلاس B دیدم یه دختره امد داخل گفت خانم مدیر با من کار داشتین گفت بله بعد به من گفت این لیسا هست از کلاس B که همکلاسیتونه و به لیسا گفت اینم خانم آنجلیا هست دانش آموز جدید کلاستون ..........
گفت اول ببرین کلاس و بعد مدرسه رو برایشون نشون بدین گفت چشم از اتاق خارج شد گفت از آشنایت خوشبختم منم گفتم همچنین توی راهرو باهم صحبت کردیم که دوست شدیم رفتیم داخل لیسا رفت نشست انتها کلاس سر میزش که معلم گفت بچه ها این دانش آموز جدید ما هست گفت سلام من فرفسور گرال هستم بیاین خودتونو معرفی کنین گفتم سلام من آنجلیا جالین هستم گفت میتونی میز یکی مونده به آخر بشینی دیدم اونجا یه پسره نشسته که داره از پنجره بیرونو نگاه میکنه برام آشنا بود دیدم داره از پنجره خونه مارو نگاه میکنه (خونشون از اونجا دیده میشد)دست زدم به پشتش برگشت دیدم لوکاسه........
گفتم لوکاس تو اینجا کلاسته گفت اره و تو اینجا چیکار میکنی؟ گفتم هواست نیستا من دانش آموز جدیدم درزم برایی چی داشتی به خونه ما نگاه میکردی گفت امممم ممممم من داشتم جنگل رو نگاه میکردم گفت اهان باش و تو خونه ما چیکار میکردی؟؟؟گفت ممممم......مممم اها من نوه دوست مامان بزرگت هستم مگه مامان بزرگت اسمش گنیز نیست گفتم اره اما چیکار میکردی؟گفت مادر بزرگم نگران دوستش بود گفت بیام یه سری بزنم گفتم خوب ولی متاسفانه مامان بزرگم و پدر بزرگم 2 ساله که فوت کردن تسلیت گفت که صدای معلم درامد گفت میشه خوشوبشو برای آخر کلاس نگه دارین..............
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام
کاش زودتر پارت بعدی تایید بشه
عالی بود❤️
ممنون از تست خوبت 🌹
مرسی 😘
ممنون♥♥♥♥♥
خیلییییی جواب بود 😍❤😍❤
فقط بدووووو بعدی❤
ممنون♥♥♥♥
تا پارت 6 توی برسی ♥♥♥