بالارو بخون🌚✊

بالا رو بخون

بعد از یک هفته جشن و پایکوبی که به مناسبت تولده ۲۲سالگیت بود داشتی به همراه دوستات به سئول برمیگشتی. میا:ا/ت حتما باید از دواج کنی؟ +مجبورم میا...به خاطر همینم با بابام چندین بار دعوام شده.اما همیشه حرف آخرو اون میزنه. -باورم نمیشه این آخرین تولد مجردی هست که باهم داشتیم پوست‌‌خند زدی +اونی که قراره بره خونه بخت منم تو چرا آینه غم بغل میکنی -چون قراره بهترین دوستمو از دست بدم +میا تو منو از دست نمیدی.من حتی اون مردکو نمیشناسم.چرا باید به خاطرش دوست ده سالمو فراموش کنم؟ -پس قول بده ماهی یک بار barرفتنمون حتمیه +قول میدم

+میا من واقعا میترسم نمیخوام با ی آدمه پیر و خرف از دواج کنم. -همممم ا/ت بیا نقشه بکشیم روز عروسیت فرار کنی +تو ی نابغه ای میا،چرا به فکر خودم نرسید ...

بعد دوساعت با دوستات خداحافظي کردی،سوار ماشینی که پدرت به فرودگاه فرستاده بود شدی.به سمت خونه رفتی خدمتکار دره خونه ی بزرگتون رو باز کرد. پدر مادرت رو دیدی که به استقبالت اومده بودن، مادر ا/ت:خوش اومدی دخترم،تولد خوش گذشت؟ +عالی بود پدر ا/ت:خوشحالم که اینو میشنوم +خب من برم استراحت کنم پدر ا/ت:دخترم خودتو ب ای شب آماده کن مهمون داریم با حرف پدرت سره جات میخکوب شدی،با ترس پرسیدی کی؟ پ:همسر آیندت +اما پدر....

پ:دخترم با من بحث نکن همه چیز برنامه ریزی شده. اخم کردی به سمت اتاقت رفتی دلت میخواست داد بزنی و گریه کنی ولی الان زمانش نبود. باید نقشه ی فرار رو میکشیدی. مهمونا ساعت هفت میومدن،الان ساعت شیش بود،اماده شدی به سمت سالن رفتی خواستی به پدرت چیزی بگی که صدای در اومد کمی بعد پیرمردی نسبتا قد بلند که پالتوی مشکی بلند تنش بود وارد شد با خودت گفتی:من با همچین فسیلی از دواج نمیکنم تو افکارت بودی که ی پسر جوون از پشت پیرمرد وارد شد با خودت گفتی:خدمتکارشم با خودش اورده؟ یا شاید پسرشه،یعنی من با مردی که بچش هم قده مته عروسی میکنم؟ همینجور تو افکارت غرق شده بودی که متوجه خنده و حرفای پدرت و پیرمرده شدی،مادرتم باهاشون همراه بود.فقط اون پسر بود که ساکت ایستاده بود. ی دفعه پدرت بهت اشاره کرد و گفت:ا/ت آقای پارک هستن به همراه خواهرزادشون تعظیم کردی و گفتی از آشناییمون خوشبختم. به پسره نگاه کردی که با لبخندی محوت شده بود که باعث شد بهت استرس بده

نتیجه مهم🌚👌🏽