
ناظر عزیز لطفا منتشر کن چیز بدی نداره 🙂 خب این یه تک پارتی هست امیدوارم خوشتون بیاد
با شنیده شدن زنگی خبر دهنده کلاس بعد یعنی کلاس ادبیات بود به سمت کلاس رفت ... وارد کلاس شد همه برای امتحان استرس داشتن و در حال خوندن و مرور کردن بودن ..خیلی ریلکس به سمت میزش رفت و نشست کنار دستیش از این ریلکسیش تعجبی کرد و نگاهی متعجبانه بهش انداخت و کتابی که دستش بود رو بست : هی جناب کیم چطور برای امتحانی به این مهمی میتونی انقدر ریلکس باشی؟! یه صندلیش تکیه ای داد و دستاش رو بهم گره زد( دست به سینه) : شاید چون دیشب به جای رفتن به پارتی و خوشگذرونی تا صبح بیدار بودم و درس خوندم دخترکی که کنارش بود پوزخندی زد : هی !الان تیکه انداختی؟! یونگ نفسشو صدا دار بیرون داد : نه! فقط حقیقتو گفتم ! دختر میخواست حرفی بزنه که با باز شدن در و ورود معلم ادبیات همه سلامی دادن و دست از مرور کردن و خوندن کتاب برداشتن .. استاد هیان مرد مهربان و میانسالی بود لبخندی زد و کیفش رو روی میز گذاشت : سلام وقتتون بخیر !همونطور که میدونید امروز امتحان خیلی مهمی داریم ! امیدوارم خوب خونده باشید :) یونگ حس خیلی آرومی داشت چون از خودش مطمئن بود ! همیشه توی درساش بهترین بود و شاگرد اول به حساب میومد و استاد ها احترام خاصی بهش می زاشتن
استاد دستشو داخل کیف قهوه ای رنگ که جنسش از چرم اصل بود برد و تعدادی ورقه رو از کیفش خارج کرد ، ورقه ها رو پخش کرد و به سمت میز خودش رفت : موفق باشید ! تمام بچهها یا استرس یه سوالات نگاه میکردن بعد از اینکه متوجه جواب سوالات میشدند لبخندی رضایتمندی میزدن و به سراغ سوالای بعدی میرفتن ...... یونگ مثل همیشه زودتر از همه امتحانش رو به پایان رسوند و ورقه رو تحویل داد استاد هیان داد و رفت سره جاش نشست دوستش مثل همیشه از اینکه انقد زود تموم کرده تعجبی کرد و نگاهی بهش انداخت : چجوری میتونه انقدر عاشق درس خوندن باشه ؟! نگاهشو از بقل دستیش گرفت و به سوالات داد حتی یکی از سوالات رو هم بلد نبود ! مطمئن بود پسر هیچ کمکی بهش نمیکنه! چون سری قبل ازش در ازاس جواب سوالا قول داده بود که به درسش اهمیت بده و همیشه نمرات خوبی به دست بیاره ! ولی بازم بی توجهی کره بود ! هیچ راهی نداشت ! وقت داشت تموم میشد ! مجبور بود از دوستش کمک بگیره .... نگاهی به قیافه خنثی یونگ انداخت حتی الان هم داشت درس میخوند و سرش توی کتاب بود خیلی آروم بدون اینکه استاد بفهمه زد یه دستش یونگ نگاهشو از کتاب گرفت و به اون داد : چیه؟ یونا : یونگ من...من یونگ : هیچکدوم از جوابا رو بلد نیستی درسته؟ یونا پوفی کشید و آره ای گفت .. یونگ : مطمئن باش دفعه بعد کمکی در کار نیست!
یونا منظور حرف یونگ رو فهمید و از اینکه بهش کمک میکنه خوشحال شد : ایندفعه قول میدم واقعا درس بخونم! یونگ امیدوارم! بلاخره آزمون ادبیات به پایان رسید ... همه بچهها استرس نمراتشون رو داشتن یکی مثل یونگ از نمره کاملی که میدونست میگیره مطمئن بود و یکی مثل یونا احساس شرمندگی میکرد میدونست این امتحان رو هم ممکنه گند بزنه! استاد هیان ورقه های پر شده رو داخل کیفش قرار داد : خب از اونجایی که نصف وقتمون یه خاطر امتحان رفته و زنگ بعدی آخرین زنگتونه سوالی ازتون دارم! تمام بچهها نگاه سوالی به استاد انداختن و منتظر بودن استاد سوالش رو مطرح کنه ... استاد به میزش تکیه ای داد و بلاخره سوالش رو پرسید: ع*ش*ق برای شما چه مفهومی داره؟! با این سوال همه بچهها به فکر فرو رفتن یکی از بچه ها دستش رو بلند کرد و استاد نگاهی بهش انداخت : بگو میشنوم لونا از سره جاش بلند شد و شروع به صحبت کردن کرد : به نظر من عشق یعنی دو نفر بتونن نیاز همو رفع کنند و بهم اهمیت بدن ! در همین حین دست دیگری بلند شد و استاد بعد از تشکری از لونا روشو یه اون فرد برگردوند: میشنوم
یونا از سره جاش بلند شد و بعد از نیم نگاهی به لونا یعنی دختر مغرور مدرسوش کرد و روشو به استاد داد : از نظر من نظر لونا راجب عشق اشتباهه استاد کمی ابرو هاش رو در هم گره داد : خب تو معنیش رو برامون بگو تا از معنی درستش مطلع شیم ! یونا میخواست حرفی بزنه که یونگ از سره جاش بلند شد : نظر لونا کاملا اشتباهه! ع*ش*ق فقط برای رفع نیاز نیست فقط برای پر کردن وقت خالی نیست .... ع*ش*ق یعنی از خود گذشتگی ع*ش*ق یعنی توی سرد ترین هوا به خاطر وجود دستای گرم اون گرم بشی! ع*ش*ق یعنی هرچی رو که داری به پای فردی که دوسش داری بریزی میخوام داستان زوجی رو براتون تعریف کنم... زوج زیشت شناسی که به شدت بهم علاقه مند بودند و همو دوست داشتن استاد. نگاه منتظری بهش انداخت : مشتاقانه گوش میدیم! یونگ ادامه داد دقیقا ۱۹ سال پیش این زوج برای یک تحقیق مهم به یک جنگل بارانی رفته بودند ! هوا تقریبا گرم و تابستانی بود ...برای تحقیق کردن و پیدا کردن یکی از خاص ترین ببر ها ساعت ها پیاده روی کردن و برای استراحت و تر کردن گلوشون به سمت غار کوچیکی که در جنگل قرار داشت رفتن و اونجا کمی استراحت کردن ! برای استراحت زیر انداز نه چندان قدیمی انداختن تا کمی روش بخوابن بعد از گذشت ۲۰ دقیقه استراحت زن زیست شناسی که همراه همسرش چشماش رو آروم باز کرد ولی همسرش هنوز غرق خواب بود...
با موجودی که روبهروش دید کمی ترسید ببری که از شدت گرسنگی زیر لب غرش میکرد با چشمای قرمز و حشی به جسم کوچک رو به روش خیره بود زن هیچوقت از حیوانات نمیترسید ولی وجود بچه چهار ماهه اش اون رو به ترس انداخته بود هیچ وسیله ای برای دفاع از خودش کنارش نبود و این ترسش رو بیشتر میکرد آروم سرشو به سمت همسرش برگردوند: تهیونگ ... هی تهیونگ مرد کنی چشماش رو باز کرد : هوووم ا.ت : تهیونگ لطفاً خیلی آروم و بدون هیچ حرکت ناگهانی پاشو خب؟ تهیونگ از حرفای همسرش سر در نمیآورد دستاش رو به سمت چشماش برد و اونا رو مالش داد که صدای ا.ت بلند تر شد : میگم تکون نخور ! تهیونگ : ا.ت ؟باز هورمونات بهم ریخته؟ ا.ت : تهیونگ چرت و پرت نمیگم اون بیر اینجاست و اگر حرکت یهویی کنی به سمتت میاد و زندت نمیزاره ! پس تکون نخور تهیونگ تازه از حرفای همسرش سر در آورده بود اون بیر یکی از خطر ناک ترین حیوانات دنیا بود .! تهیونگ توی همون حالت دراز کشید : ا.ت هیچ حرکتی نکن فهمیدی؟ ا.ت : میدونم هرچی میگذشت اون بیر جلو و جلوتر می اومد و ترس ا.ت بیشتر میشد ... وضعیت خوب نبود استرس برای خانم باردار سمه! ا.ت : تهیونگ داره نزدیکتر میشه تهیونگ : هیچ وسیله ای دم دستم نیست ...
بیر کم کم نزدیک میشد و با هر قدمی که بر میداشت غرش ریزی میکرد ... غرشی که هرکسی با شنیدنش بدنشو به لرزه می انداخت ا.ت : تهیونگ من میترسم پسرمون....! تهیونگ: هیشششش نترس خب ؟ ا.ت بدون خیلی دوست دارم ! با حرکت ناگهانی تهیونگ و دویدنش و خارج شدنش از غار ببر به دنبالش افتاد ا.ت که تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده خودشو به محل رسوند ولی .. ولی تهیونگ اونجا نبود .. ! آره درست شنیدید ! مردی که به خاطر نجات جون پسر چهارماهشون و همسرش جونشو از دست داد ! وقتی تهیونگ از غار خارج شده بود فقط صدای داد میومد : ا.تتتتت دوست دارممممم مراقب پسرمون باش و اونو خوب بزرگ کن ... حالا فهمیدین ع*ش*ق یعنی چی ؟ ع*ش*ق یعنی یه خاطر کسی که دوسش داری با همه مشکلات روبه رو بشی ! با هر بار دیدنش ضربان قلب بگیری ! ع*ش*ق این زوج هم اینطوری بود! پدرم اینجوری ع*ش*ق خودشو به مادرم نشون داد !
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اوکی ولی یکی از بهترین چیزایی که خونده بودم بود!>>>
داستان قشنگی بود :) اولین داستانی بود که کامل و خوب بود و توی یه سایت خونده بودمش ، آفرین :) خسته نباشی .
راستی میشه از داستانت ایده بگیرم و دربارش بنویسم؟
عررررر عالی بود
گریم گرفت
ولی واقعا نویسنده خیلی خوبی هستییی
بغضم گرفت 🥲
عررررررر
من واقعا دارم گریه میکنم😔
گریم گرفت.....
عررررررررررررررررررر
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود
عر باعث شدی گریم بگیره