
سلامی عرض کنم به طرفداران این رمان 🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞
#(پرنس) صبح زود با تابیدن نور خورشید به چشمام بیدار شدم ولی اصلا خوب نبودم دلم برای ماریانا میسوخت... بعد از خوردن صبحانه که چه عرض کنم همشو با بغض خوردیم ، سالن سوت و کور بود صدای هیاهوی همیشگی خاموش بود و تاریک،منتظر ماریانا بودیم وقتی دیدمش گریه نمی کرد ولی میتونستم حدس بزنم بغضش گرفته با یک لباس بلند مشکی و شنل مشکی که موهاشو جمع کرده بود و موهاشو با روبان مشکی بافته بود اومد پایین سواره کالسکه شدیم و راهی گورستان مهتر زادگان (اشرفیان)...
*(ماریانا) دوستام همه اومده بودن آلینا نزدیکم شد و منو توی آغوش گرمش گرفت مثل خواهر نداشتم میموند و روزیتا بهم دلداری میداد ولی بازم بی تاثیر نبود بعد مراسم خاکسپاری کشیش اومد که برای شاد بودن روح بابام دعا بخواند و ملکه پادشاه و شاهزاده هم به احترام بابام سرشون رو خم کرده بودند...
*جمعیت زیاد بود و بین شلوغی لیلی رو دیدم که داشت با شاهزاده آدریان حرف میزد و لبخند تمسخر آمیزی میزد دیگه نای حرف زدن نداشتم و بین جمع محو شدم 😭گریه کنان به سوی جنگل فرار کردم #دیگه خسته شده بودم از گوش دادن به این دختر حتی اسمش هم گفت ولی چون تو فکر بودن یادم نبود هی الکی هم میخندید اعصابم خورد شده بود یهو برگشتم دیدم ماریانا نیست، وایسا الان که اینجا بود😨 نکنه بلایی سر خودش 😱بیاره یهو دختره هم نگران شد گفت چیزی شده سریع جواب دادم #ببخشید خانوم لالی چیزه لیلی بعدا خدمتتون میرسم لیلی :ولی شما... #سریع دور شدم...
لیلی :ببین این ماریانا عجب شانسی داره دارم برات دوست قدیمی 😈#هرچی گشتم پیداش نبود که نبود اینطوری نمیشد رفتم وسط های جنگل که کسی نباشه و تبدیل شدم به سینیور گربه چند لحظه قبل ↪️*دیگه نفسم بند اومده بود و باگفتن تیکی خال ها پدیدار تبدیل شدم به مادمازل کفشدوزک سمت اصطبل قصر رفتم که فاصله چندانی نداشت و اسب سفیدم رو برداشتم به سمت صخره ای که لب اقیانوس بود با سرعت تمام دور شدم و کنار سنگریزه ها اسبم رو بستم که برم لب صخره نگاهم به موج های خروشان بود و نفس های عمیقی می کشیدم #خسته شده بودم آخرین جایی هم که نرفته بودم لب صخره بود چرا زود تر به فکرم نرسید ولی از لای درختا هم متوجه چیزه قرمز رنگی لب صخره شدم...
#اون دره به "دره مرگ" شهرت داشت ولی تابحال کسی اونجا سالم برنگشته بود وقتی نزدیک تر شدم دیدم مادمازل کفشدوزک بود سرتا پام یخ کرده بود اصلا انتظار اینو نداشتم من به کل ماریانا رو فراموش کردم برای همین فکر کردم میخواد بیاد اینجا ولی نبود آرام آرام نزدیک شدم *میخواستم افکار منفی رو از خودم دور کنم و نفس عمیق میکشیدم که قدرتم را مهار کنم تا شاید شرور نشوم یهو صدای آشنایی توی گوشم پیچید (داری چیکار میکنی حتی فکرشم نکن) دیدم سینیور گربه است لبخند تلخی زدم بخاطر فکری که کرده بود بدون توجه به حرفاش با یادآوری امروز تویه حرکت خودمو پرت کردم به انتهای صخره #نههههههههه
#اون... اون چیکار کرد چرااا آخه چرااا دیگه داشتم گریم میگرفت که یهو سمت صخره رفتم دیدم 😵😵😵😵
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی بود
مرسی 💌
سلام عزیزم❄
ما لونا هستیم 🌙
متشکل از 12 عضو کیوت🪴🌸
به فنامون میگیم اوربیت به معنای مدار🪐
فنمون میشی؟💙
ــــــــــــــــ
ببخشید بابت تبلیغ
تستت لایک شد