6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Lina انتشار: 2 سال پیش 152 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
(◍•ᴗ•◍)
اون ارباب داشت نزدیک و نزدیک تر میشد... با اینکه هنوز اونقدر ها نزدیکم نبود اما بوی خیلی خوبی داشت بویی که به باد سپرده شد و به من رسید و باعث شد نتونم تحمل کنم... مجبور شدم... آره مجبور شدم و از نوک پاهاش تا پایین چشماش رو نگاه کردم اما اصلا به چشم هاش نگاه نکردم... چقدر خوشتیپ بود چرا اینقد این کت مشکی بهش میومد؟ تا به حال همچین آدمی با همچین استایلی رو ندیده بودم... توی بو و اون تیپ دیوونه کننده غرق بودم که ناگهان صدایی که از فاصله ای خیلی نزدیک میومد شنیدم...
∆ارباب∆اسمت چیه؟
∆ا/ت∆ا... اسمم... ا... ا/ته
∆ارباب∆اومم... ا/ت... خوبه... ببرش توی اتاق و فعلا همون جا نگهش دار ✷ارباب بعد از گفتن این حرف ها به طرف میزش با ملایمت و جنتلمنی کامل حرکت کرد که ناگهان چهره ی فرو رفته در خشم ا/ت بالا اومد، به ارباب نگاه کرد و گفت:جااان... وایسا بینم ارباب جون کجا میریی؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ منظورت چیه؟! هااا؟!؟؟ وایسا بینم....هاه...منو بندازن توی اتاق؟!؟من نیومدم اینجا که آدمی مثل تو بخواد این حرف هارو به من بزنه... من...
✷✷✷✷
ا/ت خواست به حرف های گستاخانه اش ادامه بده که ناگهان ارباب با عصبانیت با سرعت به جلو اومد و یک سیلی محکم بر گونه ی نرم و سرخ رنگ ا/ت زد... قدرت اون سیلی اونقدر زیاد بود که ا/ت رو به گریه و بر زمین سرد انداخت...
اما شاید ارباب هم حق داشت... تا به حال کسی اینطور گستاخانه و با این لحن در برابرش حرف نزده بود...
∆ارباب∆ لطف در حقت کردم همینجا با همین تفنگ نکشتمت...
✷✷✷✷
∆ارباب∆توی انباری زندانیش کن... تا سه روز بهش چیزی نده بخوره...
∆خانم هان∆بله ارباب...با اجازتون
✷✷✷✷
خانم هان بازوی ا/ت رو توی دستش گرفت و فشار داد و بلندش کرد... و بردش بیرون... ا/ت هنوز دستش همونجایی بود که ارباب سیلی زده بود... چشماش پر از اشک بود...
∆خانم هان∆دختره ی... چجوری جرئت می کنی اینجوری با ارباب حرف بزنی؟ ها؟!
∆ا/ت∆معذرت می خوام
✷✷✷
هنوز هم نمی دونست چرا جواب ارباب رو نداد و بیشتر دعوا نکرد... شاید ناگهان یاد مادرش افتاد و از گفتن همچین حرف هایی به خودش لعنت فرستاد... اما فهمید که دیگه راه فراری وجود نداره و باید صبر کنه و ببینه که چه کاری میخوان باهاش بکنن... انتظار هر چیزی رو از جانب اون آدم بی رحم داشت... ∆بردنم توی یه انباری البته انباری نبود بیشتر میشد به یه سیاه چاله ی تنگ و تاریک تشبیه کرد... چجوری من میتونستم اینجا رو تحمل کنم؟ نمی تونم... منو انداخت داخل اون سیاهچاله و در آهنین رو بست و قفل کرد...(((سه روز بعد)))
سه روز گذشته و من هنوز داخل اون انباری نفرت انگیزم... جون ندارم... قلبم درد می کنه داره تیر میکشه... این چند روز فقط آب خوردم اما اینها نسبت به درد هایی که تابحال کشیدم هیچی نیستن... هیچی... توی این افکارم بودم که ناگهان اون در بزرگ آهنی باز شد و یکی به داخل اومد... به سختی سرم رو از زمین سرد اون انباری جدا کردم و به بالا آوردم و با دیدن کسی که بالای سرم بود متعجب شدم... لیانا بود... آره اون لیانا بود... (همون دوست ا/ت که اینجا رو بهش معرفی کرد)
∆ا/ت∆ل... لیانا از... از اینجا ب... برو... خواهش می... می کنم... ا... ای... اینجا امن... ن... نیست... ✷اما لیانا فقط با نگاه هایی که تحقیر درشون موج میزد به ا/ت نگاه می کرد... با پوزخندی صدا دار شروع به صحبت کرد...
∆لیانا∆ببین به چه روزی افتاده... هاه هاه هاه... نترس عزیز دل من... تازه اینجا امن ترین جا برای منه... حقته... حقته که به چنین روزی افتادی... روزی... روزی که توی اون بیمارستان بودی و بهترین و خوشگلترین و پرطرفدار ترین جراح اونجا بودی باید به امروز هم فکر می کردی... اون موقع یک چشم من خون بود و یک چشمم حسادت بر علیه تو... اما تو نمیدیدی... هیچوقت از این کاری که باهات کردم پشیمون نمیشم... اونقدری باید تضاهر کنی که یکی رو دوست داری تا بمیرییی... ✷✷✷
ناگهان لیانا با انبوهی از خشم های انباشته شده و چشمانی که لایه ای آبدار برشون تشکیل شده بود به بیرون رفت و اون در رو جوری بست که بدن بی جون ا/ت به لرزه در اومد...
✷✷✷ا/ت:اون... اون لیانا بود... لیانا منو از عمد به اون ها معرفی کردی بود... لیانا از همه ی این اتفاق... ها خ... خبر داشت... می... خواستم گریه کنم اما توان ا... این... کارو نداشتم می... خواستم داد... بزنم اما اک... اکسیژنی برام نمونده بود که داد بزنم... اون دختر... چجوری تونست چجوری تونست... با من ابن کارو ک... کنه در صورتی که من اونقدر باهاش خ... خوش رفتار و خوب بودم... اما... چ... چرا گفت باید... تظاهر کنم ک... که ه یکی رو دوست دارم؟ من... منظورش چی بود؟
✷✷✷✷✷✷
∆ارباب∆کیه؟
∆خانم هان∆منم ارباب میتونم بیام داخل؟
∆ارباب∆بیا... [خانم هان مثل همیشه آروم در رو باز کرد و به داخل اومد]
∆خانم هان∆ارباب اون دختری که یه روز پیش آوردم هنوز توی انباری هست... باهاش چیکار کنم؟
∆ارباب∆هنوز اونجاست؟
∆خانم هان∆بله
∆ارباب∆برو بیارش اینجا
∆خانم هان∆بله چشم
... [خانم هان در رو بست و به طرف اون انباری رفت... در انباری رو باز کرد و با دیدن صحنه ای که جلوش بود چشماش از تعجب وا موند... بلافاصله به طرف اتاق ارباب دوید و با سرعت اون در رو باز کرد و با اضطراب و نفس نفس زدنی که حرف زدن رو برش سخت می کردند گفت:ارباب این دختره از حال رفتههه... بیهوش شدههه...
∆ارباب∆چی گفتییی؟!؟؟برو زود بیارششش برو خانم هاننن...
(ادامه دارد... معذرت می خوام کم بود فقط می خواستم اذیت کنم یکم😁❤️)
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
فالویی بفالو💜
من این داستان رو قبلا خوندم ، مطمئنی خودت نوشتی؟
عزیزم قبلا خودم نوشته بودمش❤
فالومکنیدبکمیدم•-•💜
فالومکنیدبکمیدم•-•💜
فالومکنیدبکمیدم•-•💜
فالومکنیدبکمیدم•-•💜
اجییییییی من گذاشتی؟فدات شم من الهی چثدر داستانت خوبه هیچکسا ندیدم به اندازه تو داستانش خوب باشه قشنگ اجی♥️♥️🥺 همینطور. ادامه بده
قربونت برم عسل جونم❤️😘مرسی قشنگ آجی شما قشنگ میخونی داستان ما که چیزی نیست💞🍓😘
پارت بعدددددد
چشم عزیزم❤️
🤍✨
ببین میشه خیانتو بزاری ؟
خیانت رو اگر تونستم بعد از این داستان میزارم قشنگم... گذاشتن دو تا داستان با هم سخته یکم✨🍓❤️
باشه🥺💞
خیلی قشنگ مینویسی
خیلی ممنون عزیز دلم❤️🌠
لطفا پارت بعدی رو سریع بزار
چشم فردا میزارم🍭✨
عالی
مرسی😍
بعدیییی
چشم حتما🍓❤️... فردا میزارم✨