بارت دوم
اولین بار در کلاس زبان دیدم ات.13 سالمان بود دو نوجوان شاد و سرزنده.برای گرفتم درس های جلسه اول بهم پیام دادی.این بود آغاز صحبت های و خنده ها و گریه های ما. _نه نه نه نه نه . برید کنار اون خواهرمه تنها کسمه. اشک امانم نمیداد.صدایت میکردم اما از تار های حنجره ای تو صدایی بیرون نمیامد.تو بیجان و من بیجان تر. _یکی آمبلانس خبر کنه.چرا منو نگاه میکنید.
تا بیمارستان چطور سر کردم را نمی دانم.پرستار ها به سمت اتاق عمل بردن ات.صدای اطراف گنگ بود چیزی را حس نمیکردم.دنیا دور سرم میچرخید همه چیز تار بود دنیا برام سیاه وسفید شده بود ناگهان تاریکی مطلق. _بیدار شدید؟خانم صدای منو میشنوید؟ نمی دونستم کجا بود تنها چیزی که میدونستم این بود که تو کنارم نیستی این بود که باید به دنبال تو بگردم. _دوستم کجاست؟
نفسم درنمی آمد. _ام فعلا شما صبر کنید دکتر معاینتون بکنه به بحث دوستتون هم میرسیم. پرستار تفرقه میرفت.می تونستم بفهمم اتفاقی افتاده است.دکتر وارد اتاق شد. _به به بیمار دلسوخته ای ما به هوش اومده. _دکتر حال دوستم چه طوره؟از اون بگید. _ام خب ببین دخترم تو باید قوی باشی و کنارش بمونی. _منظورتون چیه؟دارم میترسم. _خب باید هم بترسی آخه چه جوری بگم دوستت عمل موفق آمیزی نداشته و رفته تو کما. _چی؟میتونم ببینمش؟میتونم کنارش باشم؟ _البته فقط وقتی سرمت تموم شد.
دوماه وهفت روز هر دقیقه و هر ثانیه کنار ات نشستم اما دریغ از یک نگاه دریغ از یک لبخند.تا صبح روز هشتم که با سر و صدا دکتر ها و پرستاران بیدار شدم. همه در اتاق تو بودند.یکی داد میزد دستگاه شک و دیگری میگفت ماساژ قلب. از نگرانی به خودم میپیچیدم.تا سکوت حکم فرما شد.دکتر از اتاق آمد بیرون.
_برو و برای اخرین بار ببینش بوش کن بغلش کن و هرچی میخوای بهش بگو.متاسفم اون دیگه رفته. _رفته؟کجا؟الان؟الان که دانشگاه پذیرش داده؟الان که من تنهام؟ دلم میخواست جیغ بکشم داد بزنم و اشک بریزنم.پس بام تهران مقصدم شد. دانشگاه اکسفورد ایمیل زده بود که قبول شدیم و باید برای ثبت نام اقدام کنیم.منتظر بودم بهوش بیای تا این خبر را بهت بدهم. اما بهشون نیامدی که هیچ تنها هم گذاشتیم. گل ها منتظره تو هستند خانه در غم تو به خاک نشسته و مرده ای سرگردان بیش نیستم. کجا باید دنبال ات بگردم؟در آسمان ها؟یا در میان خاک ها؟
چه طور بود؟تموم شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)