یکی از هودیامو پوشیدمو وایسادم تا مهرسا حاضرشه انقدری طولش داد که انگار میخواست بره عروسی ، اونم آماده شد دستشو گرفتم و با دست خودم بردم تو جیب هودیم(بزرگه)از بالای پله ها چویا و دازای و دیدم که نشستن رو مبل دونفره که جلوش دوتا مبل سه نفره و دو نفره بود و بغلشم یه مبل دونفره
خیلی استرس داشتم مهرسا دستش و آورد و گذاشت رو سینم و گفت : چته دختر جون قلبت نمیزنه ، خیلی آروم خندیدم و از پله ها رفتیم پایین و بهشون خوش آمد گفتیم و نشستیم برق تو چشمای مهرسارو دیدم که داشت دازای و نگاه میکرد یه پوزخند زدم و گوشیم و از تو جیبم درآوردم خیلی خیلی شانس اوردم که چویا و دازای صفحه ی گوشیم و ندیدن چون عکس تهیونگ روش بود ( یه خواننده ی کیپاپه که اونا نمیشناسنش )
رفتم تو اینستا و برای اینکه مهرسا از خجالت آب نشه گوشیو گرفتم جلوش و ازش نظر خواستم ، صدای در ورودی اومد فهمیدم مامان بابای من و چویان چهارتایی پاشدیم و سلام کردیم اونا هم اومدن نشستن پیش ما و حرف زدن ، خدمتکار چندتا آبمیوه آورد و رفت تو آشپزخونه
مامانم داشت حرف میزد که شنیدم گفت : به نظرم یوسانو و چویا خیلی بهم میان بهتره باهم فیلم بازی کنن یهو آبمیوه پرید گلومو به سورفه( اینجوری نوشته میشه؟ ) افتادم از خجالت شبیه گوجه شده بودم با اخم و زیرچشمی به مامانم نگاه کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق
خب این پارتم تموم شد........ببخشید اگه کوتاه بود واقعا چند روزه حوصله ندارم و الانم که دارم این داستانرو مینویسم ساعت 57 : 3 دقیقست و واقعا خون به مغزم نمیرسههههه
سایونارااااااااا( خدافس ) تا پارت بعدییییییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)