6 اسلاید صحیح/غلط توسط: بیکار انتشار: 2 سال پیش 70 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
هعب
هنوز صدای خنده های قشنگش توی گوشم هست اون لبخند زیباش دلم لک زده برای برگشتن به اون روزها, لبخند تلخی زدم و به فردا فکر کردم روزی که وارد یک جهنم میشم , درسته فردا جشن عروسی منه قراره با پسرعمم ازدواج کنم.
همش به خاطر مادرم و اون همسرش
درحالی که گریه میکردم خوابم برد..
اینجا کجاست؟ من چرا اینجام؟ نمیتونستم تکون بخورم چون فقط یک تماشاچی بودم و اینجا هم رویای من بود.
_ درحالی که چشمام رو بسته بودم و از نسیم بهاری لذت میبردم یک حس گرمایی رو روی پیشونیم حس کردم , چشمام رو باز کردم ارمین بود. با یک حالت معصومانه بهم نگاه میکرد و میخندید
ارمین علاقه ی خاصی داشت که من رو بانو صدا بزنه و من هردفعه خجالت میکشیدم , باید به فکر یک کادوی خوب باشم هفته ی دیگه ارمین هشت سالش میشه البته اگه مادرم بزاره بیام.
(از زبان ایمی واقعی)
_ یک دفعه همه چیز تار شد فقط صدای جیغ و داد دختری رو میشنیدم که میگفت نمیخوام ازدواج کنم اون خیلی خشنه من یکی دیگه رو دوست دارم . اون صدا اشنا بود خودم بودم ! دوباره صدا قطع شد این بار صدای گریه و خداحافظی میومد انگار پسری داشت از یکی خداحافظی میکرد درحالی که میخواست به شهر دیگه ای بره. درحالی که اشک از گوشه ی چشمم میومد بیدار شدم دلم براش تنگ شده دلم میخواست الان اون اینجا بود
یکی در پنجره رو زد, باورم نمیشد خودش بود ! سریع پنجره رو باز کردم.
" از دیدن دوبارت خوشحالم بانو"
_ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود هق ( گریه)
"هیس میدونم فقط سریع با من بیا"
_کجا؟
"میخوام فرار کنیم نمیزارم با اون پسرعمت ازدواج کنی"
_تو از کجا میدونی؟
"وقت این سوالا نیست , دست آیمی رو گرفتم و سریع از پنجره پریدیم پایین درحالی که گریه میکرد و میگفت اگه بابام پیدامون کنه میکشت*مون به فرار کردن ادامه میدادیم "
_ هرچی به ارمین میگفتم فایده نداشت خیلی از خونه دور شده بودیم که یهو صدای تفنگ اومد , قلبم درد گرفت خیلی ترسیدم صدای بابام و پسرعمم میومد که دنبال من میگشتن . ارمین سرعتش رو بیشتر کرد اما دیر شده بود پسرعمم مارو پیدا کرد داد میزد که ارمین ولم کنه وگرنه شلیک میکنه.
"ولش نمیکنم نمیزارم با تو ازدواج کنه"
_ارمین...میترسم بهت اسیب بزنه ولم کن
"نترس من پیشتم"
_بابام رسید تفنگ رو از دست پسرعمم گرفت و گفت به دردنخور و یک دفعه شلیک کرد , بدون اینکه بفهمم ارمین پرید جلوی تیر دقیقا خورد وسط قلبش
"فراموشم نکن بانوی من دوستت دارم!"
_نهههههههههههههه ارمینننن نرووو ولی دیگه دیر شده بود بدن بی جونش رو در اغوش گرفتم
_بابام به زور منو گرفت و میخواست ببره خونه ولی مقاومت کردم دلم نمیخواست از پیش ارمین برم پسرعمم پاش رو گذاشت رو قفسه ی سینه ی ارمین و فشار داد قشنگ صدای شکستن استخون هاش اومد سریع زدم تو صورتش ولی یقم رو گرفت و زد تو صورتم , صورتم پر از خون شد یکی هم زد تو گوشم به طوری که تا چندثانیه گوشم سوت کشید , بابام منو گرفت و به زور بردم خونه تو اتاق حبس کرد منو بدنم کبود شده بود انقدر که کتک زدم ولی اینا مهم نبود ارمین جلوی چشمام کشته شد نمیتونم تحمل کنم
_ روی تخت دراز کشیدم بدنم درد میکرد هنوز داشتم گریه میکردم برام خیلی سخت بود همش تقصیر منه اگه من نمیرفتم باهاش اون الان اینجا بود..... چشمام کم کم سنگین شد و به خواب رفتم , توی خواب ارمین رو دیدم که توی دشت بزرگ منتظرم بود.
"اومدی خیلی منتظرت بودم"
_ به سمتش رفتم و بغلش کردم حس خیلی خوبی داشت دستم رو گرفت و به سمت یک در بزرگ رفتیم در باز شد
"منتظر بودم باهم بریم"
_اینجا کجاست؟
"جایی که میتونیم تا اخرش با خوبی زندگی کنیم "
(از زبان راوی)
صبح روز بعد وقتی مادر ایمی اومد تو اتاق دید دخترش درحالی که لبخند بر روی لبش داره از دنیا رفته , عروسی لغو شد و بعد از چند وقت مادر ایمی و همسرش تصادف کردن و توی کما رفتن بعد از اون مردن
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
میشه به پست آخرم یه سر بزنید 💖
باشه:)
💞