داخلش موهامو اتو کشیدم و باز گذاشتم به سمت خونه بانی راه افتادم وقتی زنگ زدم بانی باورش نمیشد که منم با خوشحالی پرید بغلم
+الینا
_دلم برات تنگ شده بود بانی
+باورم نمیشه تو بالاخره از اون خونه ی کوفتی زدی بیرون
_اره میخواستم بریم یکم باهم دور بزنیم
+احمق الان ساعت ۶ صبحه و من خوابم میاد
_ ارزششو نداره مثل قدیما شب نشینی دخترونه رو تشکیل بدیم
چشماش برقی زدو گفت البته
نیم ساعت بعد برگشتم خونه
و روی تختم دراز کشیدن با همون لباسا تا ساعت ۷ نیم بیدار شدم اومدم برم بیرون که با دیدن جرمی گفتم
+به داداشم سحر خیز شده
مت
خیلی خوب بود پارت 2 هم بزار
چشم
خیلییی قشنگ بود❤❤
بعدی رو زود بزار
مرسی خوشگلکم
ممنون چشم