این رمان یک رمان ومپایری گرگینه ای و ساحره ایه منحصر به فرد هست
#part_1 ★♥♥★ ʍEՏԵiƙ ԲԹʅz ★♥♥★ مستیک فالز🍓 الینا💚 به دفترچه خاطراتم نگاه کردم ❤️ ۴ ماه گذشته اونا منو ترک کردن ۴ ماهه دانشگاه نرفتم من الینا گیلبرت ۱۸ ساله
بچه ی یتیمی که ۴ ماه پیش بر اثر یک تصادف که منم توش بودم مادر پدرم و از دست دادم و فقط من از اون حادثه نجات پیدا کردم💛
الان ۴ ماهه دبیرستان نرفتم میخوام تغیر کنم میخوام یک دختر قوی با یک زندگی تازه داشته باشم تاپ سفید رنگمو تنم کردم شلوار لی ابی رنگمو به هم راه کت لیمو پوشیدم کیفمو برداشتم و کتابام گذاشتم
داخلش موهامو اتو کشیدم و باز گذاشتم به سمت خونه بانی راه افتادم وقتی زنگ زدم بانی باورش نمیشد که منم با خوشحالی پرید بغلم +الینا _دلم برات تنگ شده بود بانی +باورم نمیشه تو بالاخره از اون خونه ی کوفتی زدی بیرون _اره میخواستم بریم یکم باهم دور بزنیم +احمق الان ساعت ۶ صبحه و من خوابم میاد _ ارزششو نداره مثل قدیما شب نشینی دخترونه رو تشکیل بدیم چشماش برقی زدو گفت البته نیم ساعت بعد برگشتم خونه و روی تختم دراز کشیدن با همون لباسا تا ساعت ۷ نیم بیدار شدم اومدم برم بیرون که با دیدن جرمی گفتم +به داداشم سحر خیز شده مت
_اصلا حوصله تورو ندارم +جرمی چته جوابم نداد رفت به سمت آشپزخونه خاله جنا با لباس خواب گوگولیش اومد وسایلمون آماده کرد +الینا تو هم میخوای بری دانشگاه ؟ _اره خاله بالخره باید از یه جایی شروع کنم دیگه خاله با خوشحالی اومد ماچم کرد _الینا خوشحالم که برگشتی به خودت خوبی؟ +درست میشه خاله وسایلمون داشت آماده میکرد که گفت چیز دیگه ای لازم ندارین _خاله جون مگه امروز یک قرار کاری نداشتید +واووو چرا همین الانشم دیر شده با مشاورم قرار داشتم _پس برو و به فکر ما نباش خاله بوسی به سمتمون فرستاد و بای بای کرد رفت
به سمت دانشگاه به همراه جرمی راه افتادیم توی دانشگاه بانی دیدم رفتم باهاش هم کلام شدم همینطور که داشتیم راه میرفتیم یهو با کسی برخوردم وای خدا
پایان پارت اول از فصل اول امیدوارم از رمان خوشتون اومده باشه
خدانگهدار توی کامنت ها بگید پارت ۲ رو بزارم یا نه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
  
 
 
خیلی خوب بود پارت 2 هم بزار
چشم
خیلییی قشنگ بود❤❤
بعدی رو زود بزار
مرسی خوشگلکم
ممنون چشم