
امیدوارم خوشتون بیاد:)
پارت ۲: چند ساعت بعد* از دید کوک* یکم گشنم شده بود برای همین لباس پوشیدم که یه کافه یا رستورانی رو پیدا کنم. یه کافه نزدیک سر خیابون دیدم ولی انگار یه قسمتش رزرو شده بود منم نزدیکی اونجا نشستم. کافه کم کم شلوغ میشد و جای نشستنی نبود دیدم که همون دکتره نعنایی اومده که به سمتم اومد. -جای خالی نیست اینجا بشینم؟ -اره اوکیه بشین که دوباره همون مردی که غذا داشت اومد پیشمون که رو بهش گفتم - توهم میخوای اینجا بشینی؟ گیج نگام کرد - مرد شما همون دو تا مرد اسانسورین..نه من مدیر اینجام اگه چیزی میخواین بیارم؟ زیاد گشنم نبود پس - فقط یه قهوه کافیه. اون دکتره عم مثل من سفارش داد. کافه دار نگاهی به اون قسمتی که رزرو شده بود و حالا چند تا مرد نشسته بودن نگاهی کرد و روی صندلی وسط ما نشست. رد نگاهشو دنبال کردم که میرسید به مردی البته فقط من نگاش نکردم دکتره هم انگار مثل ما داشت زل میزد. اروم گفتم - چیزی مشکوکه؟ یهو سرش رو برگردوند و گفت - نه نه اصلا فقط اون مرده همونی که تو اسانسوره نبود؟ حالا مهم نیست...ما که همسایه هستیم پس..بیاین معرفی کنیم من کیم سوکجین با برادر کوچیکترم کیم هوسوک زندگی میکنم و شماها؟ منم خودمو معرفی کردم. - من جئون جانگکوک از اداره پلیس کره جنوبی به آمریکا انتقال پیدا کردم و تنها زندگی میکنم. نگاهمون به دکتره افتاد که معلوم بود علاقه ای به معرفی نداره. -خب باشه من مین یونگی روانپزشک بیمارستان اچ بی (فک کنین بیمارستانه) هستم و تنها زندگی میکنم. دیدم گارسونی قهوه من و یونگی رو اورد و همینجور که قهوه میخوردیم به جین گفتم - اون مردی که تو اسانسور با ما بود رو میشناسی؟ - اونجوری نه ولی میدونم خیلی وقته اینجاست و مدیر بانک مرکزی نیویورکه و اسمش کیم نامجون دیگه چیزی نمیدونم. یونگی پوزخندی زد - دیگه فقط زندگینامه شو نگفتی. با لحن مسخره ای جین گفت -حالا هر چی. اون دو تا درگیری لفظی داشتن منم فقط زل زده بودم به نامجون به نظر یکم نگران میومد...
(حالا که جین و یونگی رو شناختین دیگه فقط از دید کوک مینویسم پس بدونین از دید کوکه همش) توی خونه نشسته بودم و تلویزیون میدیدم..بهم زنگ نزدن از اداره پس هنوز اتفاقی نیفتاده. یهو یه صدای بلند آژیر توی ساختمون پخش شد با عجله یه لباس پوشیدم و در رو باز کردم که دیدم یونگی و جین و برادرش هم وایسادن صدای اژیر انقد بلند بود که داد زدم - این دیگه چه گ*وهیه؟ یونگی همینطور که به سمت پله های اضطراری میرفت داد زد - اگه هنوز از زندان خوشتون نمیاد دنبالم بیاین . هر ۳ تامون سریع از پله ها رفتیم و از ساختمون خارج شدیم. جین گفت - این آژیر وقتی به صدا در میاد که یه قتل اتفاق افتاده باشه ولی نمیفهمم چه ربطی به طبقات دیگه... حرفشو بریدم - وقتی یه قتل اتفاق میوفته اون ساختمون به کل ناامن میشه. هوسوک که تا الان حرفی نزده بود گفت - این بار سومه که توی نیویورک قتل توی ساختمون انجام میشه... به طرف پلیس رفتم و کارتم رو نشونش دادم که ادای احترام کرد. -کی به قتل رسیده اصلا چی شده؟ به سمت تخت مقتول رفت و ادامه داد - طبقه چهارم واحد ۲ بوده و اینجور که معلومه مدیر بانک مرکزی کیم نامجون به قتل رسیدن. - بر اثر؟ - باید برای اطمینان پزشک قانونی بگه. سری تکون دادم و به سمت اون ۳ نفر رفتم. - همون کیم نامجون به قتل رسیده... رو به جین کردم - اینجا جای خوبی نیست میای بریم کافت؟ زودتر ما راه افتاد - اره اره حتما بیاین
توی کافه* یونگی کلافه پرسید - خونه ای که نداریم امشب شماها چی میکنین؟ جین گفت - منو هوسوک کافه میمونیم...رو به من کرد -تو کسیو داری؟ به ذهنم رسید برم پیش ته ولی یادم اومد قبلا بهم گفت امروز درگیره پس... - یه هتلی میرم اگه یونگیم خواست با اون میریم. هوسوک کافه نبود و انگار با دوستاش قرار داشت و فقط ما ۳ تا تو کافه بودیم. هیچ حرفی زده نمیشد تا بالاخره یونگی... - نامجون یه مدتی پیش من میومد...اول علاقه ای به ادامه ی حرفش نداشت ولی با دیدن علاقه ای که منو جین نشون میدیم ادامه داد - فک کنم یکی دو ماه پیش بود که اومد پیش من از گذشته اش چیز به درد بخوری نبود فقط میگفت همش حس میکنه کسی دنبالشه و داره از این دیونه میشه انگار با یه گروه قرارداد بسته که نتونسته یه پولی رو بهشون بده الانم اونا دنبالشن دیگه چیز زیادی ازش نفهمیدم و حتی دیگه نیومد مطب. مغزم کم کم داشت سرنخ هارو به هم میچسبوند بالاخره برای خونمم که شده باید بفهمم کی اینکارو کرده - تو اسانسور که بودیم نامجون گفت یه چیزیو میاره تو کافه هم همش نگران بود ممکنه همین امروز با اونا ملاقات داشته باشه؟ و خب دیدن که پول کافی نیست و اونو کشتن... همه در های این ساختمون محکمه پس یعنی به زور وارد نشده و نامجون خودش راهش داده فقط یه چیز میمونه که... جین پرید وسط حرفم و گفت - راستش وقتی تو داشتی با پلیس حرف میزدی من یه نگاهی به جنازه انداختم...هیچ خونی روی پارچه نبود پس یا خفه شده یا چیزی سمی به خوردش داده. از صندلی بلند شدم که یونگی و جین یا تعجب نگام کردن خنده ای کردم - چطور یادم نبوددد؟ یونگی با لحن همیشگیش پرسید - الان چه مر*گته؟
این بار واقعا زیاد نوشتم که دیگه نگید کم نوشتی... امیدوارم این پارتم دوست داشته باشین:)
پارت بعدی رو تونستم فردا میزارم
.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیهههههه
خیلی خوب بود🤩💞
عالی بود فالویی بفالو کیوتک 3> :)
بعدی
عالی بود❤❤👌👌👏👏
خوبه خوشت اومدههه:)
عالیی 🤩پارت بعد
حتما
²⁵⁰تاییمکنیدبکمیدم ☁️💕
²⁵⁰تاییمکنیدبکمیدم 🌸🧜🏻♀️
²⁵⁰ تاییمکنیدبکمیدم❄🦋
²⁵⁰تاییمکنیدبکمیدم 🌙🌟
عالی بود