Alone

سلام اسم من هارمونیه 19 سالمه مادر پدرم فوت کردن تنها زندگی میکنم خونمون وسط جنگله باهاش مشکلی ندارم صدای پرنده ها و زوزه ی گرگ ها بهم ارامش میدن,تو دانشگاه بخاطر اینکه مادر پدرم فوت کردن مسخره م میکنن ولی عادت کردم

هارمونی داشت میرفت دانشگاه از وسط جنگلشون رد شد و وسط راه با پسری به اسم (جیکوب) بر خورد جیکوب مال دانشگاهشون بود,جیکوب گفت:اوه هارمونی خوب شد دیدمت بیا باهم بریم.هارمونی با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:ن....ن..نه م...من خودم میرم.جیکوب گفت:میخوام یکی باهام بیاد.جیکوب دست هارمونی رو گرفت و رفتن

هارمونی از اول تا اخر راه سرخ شده بود,وقتی رفتن دانشگاه هارمونی رفت سمت کمدش رمزش رو زد و وسایلش رو گذاشت توش همین که در کمد رو بست جیکوب از پشت در پیداش شد هارمونی وحشت زده رفت عقب و گفت:هی سکته م دادی. بعد وقتی چشمای جیکوب رو دید سرخ شد جیکوب گفت:ببخشید. بعد با اون قد زرافه ایش و موهای بلوندش رفت جلو و بعد دستش رو گرفت و گفت......

اه دستم درد گرفت تا قسمت بعد صبر کنین😜😊