بچگیم به فنا رفت روزگاررر...🤧💔 لایک یادت نره خوشکلم💞😍
🤧🤧🤧🤧🤧🤧
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
42 لایک
دوتاشون توی جنگل سرگردون میشن که شاهزاده یه صدای آشنایی میشنوه و میفهمه راپونزل عه بعد راپونزل گریه میکنه و اشکش میره توی چشم شاهزاده و اونم چشاش خوب میشه
کوتاه میکنه و از برج بیرونش میکنه... شب وقتی شاهزاده میاد راپونزل رو ببینه جادوگر موهای بافته شده ی راپونزلو از پنجره میندازه پایین وقتی شاهزاده میاد بالا بهش میگه که دیگه هیچوقت قرار نیست راپونزل رو ببینه. شاهزاده ام خودشو از برج پرت میکنه پایین و میفته رو بوته خار و چشش کور میشه بعد چند سال دوتاش
باباهه هم چون میترسیده زنش واقعا بمیره قبول کرده و امیدوار بوده که جادوگره تا اونموقع یادش بره حرفی که زده رو ولی وقتی به دنیا میاد میمیگیرتش و میبره توی یه برج زندانی میکنه . بعد یه روز شاهزاده صدای آوازش میشنوه و میره پیش راپونزل بعد عاشق هم میشن و جادوگره میفهمه بخاطر همین موهای راپونزلو
داستان اصلی راپونزل درواقع اینجوری بوده که کنار خونه جادوگره زندگی میکردن و وقتی مامان راپونزل ، راپونزل رو بار^دار بوده ویار گیاه راپونزل میکنه و میگفته اگه نخوره میم*یره باباش میره این گیاهو از باغچه ی جادوگره بدزده که جادوگره میبینتش و میگه که باید وقتی راپونزل به دنیا اومد اونو به جادوگره بدن
آریل*
آخرش آرمی تبدیل میشه به کف دریا
بچگیم به ××× رفت🥲💔من عاشق دیو و دلبر و مولان بودم😐💔🥲🥲🥲
قشنگ گند زدی به زندگیم:)!
برای مولان واقعیه قشنگ بود 🙂
داستان واقعی زیبای خفته وحشتنا..که🗿اولین بار تو یه ویدیو مدگل فهمیدمش🗿
آره منم دیدم😖