6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Chuuya انتشار: 4 سال پیش 97 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم قسمت بعدی. امیدوارم لذت ببرید😘😘
۲ سال بعد.......
از زبان هارو :
جویی تقریبا چند شب بود که خونه نمیومد ، حس خوبی نداشتم ، پس رفتم پیش اِلا.
از اتاق ها گذشتم و رسیدم به تراس ، مثل همیشه نشسته بود اونجا.
گفتم :« سلام »
گفت :« اوه☺️. سلام عزیزم ، کاری داشتی ؟😊 »
لبخندش آزاردهنده بود ، اما منو یاد مادرم مینداخت.
گفتم :« درباره.....جویی.....اون....»
قیافش آویزون شد و گفت :« نمیدونم جیمی ، راستش گفتن که فردا صبح خبر میدن ، دارن دنبالش میگردن . میگن تو ماموریت گم شده. »
شبیه احمقا گفتم :« باشه ، شب بخیر »
اونم گفت :« شب بخیر عزیزم »
مشخص بود دروغ میگه. مگه میشه ؟ اون هیچوقت گم نمیشه. مطمئنم.
رفتم سمت اتاقم و در رو بستم . حال و حوصله نداشتم پس خوابیدم تا فردا صبح خبر بدن که جو کجاست.
فردا صبح ، از زبان تویسا :
آه....این صدا ها چیه؟
از رو تختم بلند شدم و از پله ها رفتم پایین. رفتم سمت آشپزخونه و گفتم :« ماما اِلااااا ، جیمز»
ماما اِلا اومد تو آشپزخونه . گفت :« سلام عزیزم ، بیدار شدی ؟ اوه....تو که صورتتو نشستی »
و منو هل داد تو دستشویی. بعد از اینکه اومدم بیرون گفتم :« موضوع این صداها چیه ؟»
صدا یه چیزی شبیه خرد شدن و شکسته شدن وسایل ها بود.
چند ساعت گذشت. بالاخره صدا ها تموم شد. گفتم :« جیمی؟»
ماما اِلا گفت :« آه....خب....آره»
گفتم:« چرا؟»
گفت:« یه خبری قرار بوده بهش بدن که ندادن. به همون خاطر عصبانیه.»
گفتم:« چه زود جوش میاره»
گفت:« متاسفانه اینطوره»
یکدفعه زنگ در رو زدن. رفتم و در رو باز کردم. یه مرد قد بلند با موهای بلوند و چشمای زرد بود. بهم گفت :« سلام دختر کوچولو...میشه لطفا مادربزرگتو صدا کنی؟»
میدونستم ماما اِلا مادربزرگم نیست ولی گفتم :« ماما اِلا دم در باهات کار دارن»
ماما اِلا اومد و گفت :« تویسا ، عزیزم. برو تو»
اومدم برم تو که یکدفعه جیمی جلوم سبز شد. دستش و سرش خونی بود. و چشم هاش ترسناک شده بود.
رفت جلو در. منم گوش کردم. جو تو ماموریت جونشو فدا کرده بود ، اون کشته شده بود . اون مرده یه چیزی رو به طرف ماما اِلا دراز کرد. ولی جیمی اونو قاپید و باز رفت تو اتاق.
ماما اِلا اومد تو و گفت:« ت_ت_تویسا...عزیزم ، نظرت چیه که.....بری صبحانتو بخوری؟»
گفتم:« جو....مُرده؟»
بغضی که تو چشم های ماما اِلا میدیدم بالاخره شکسته شد و اشک هاش جاری شدن. نشست رو زانو هاش و دست هاشو گذاشت رو صورتش و یه کلمه رو مداوم تکرار کرد:« تقصیر منه»
رفتم بالا ، حتی اشک های منم بند نمیومد. در اتاق جیمی رو باز کردم. تختش یه وری شده بود ، اون همه قویه؟ میزش هم یه وری رو زمین بود. بعضی از جاهای دیوار شکسته و رو زمین ریخته بودن و خون هم رو دیوار بود. پنجزه باز بود و پرده تو باد تکون میخورد. ترسیدم و رفتم طرفش. اما هیچکس اونجا نبود. رفتم تا به ماما اِلا خبر بدم اما اون هم غیبش زده بود. ترسیدم. واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم!
رفتم توی اتاقم و در رو بستم. کنار تخت یه جای خیلی کوچیک بود که معمولا وقتی با جو قایم باشک بازی میکردم اونجا قایم میشدم. رفتم اونجا و پاهامو جمع کردم و گریه کردم. نمیخواستم کاری بجز گریه بکنم. بعد از چند ساعت یکدفعه صدای زنگ خونه اومد.
بلند شدم و به طرف در حرکت کردم. از راهرو و اتاق ها گذاشتم و دقیقا کنار آشپزخونه از جا کفشی رد شدم و از چشمی ای که جو برام درست کرده بود بیرونو دیدم.
جیمی بود. در رو باز کردم و ماما اِلا هم کنارش دیدم. هر دوتاشون ساکت بودن و عصبی. ماما اِلا دست جیمی رو محکم کشید و بردش به زیرزمین. از پله ها رفت پایین و جیمی رو با طناب بست به یکی از قفسه ها و اومد طرف من. معنی این کار هارو نمیفهمیدم. جیمی بالاخره صحبت کرد :« لعنتی»
و لگدی نثار قفسه کرد. گفت :« منو باز کن. منو باز کن.»
ماما اِلا گفت:« تویسا....عزیزم ، بیا بریم بالا»
گفتم:« اما....»
گفت:« اون باید تنبیه بشه و سرنوشت رو قبول کنه»
رفت طرف جیمی ، چیزی از جیب ژاکتش دراورد و گفت:« اینارو برای تو گذاشته. خوب ازشون مراقبت کن....و قوی باش» بعد بلند شد و سمت من اومد.
گفت:« وقتشه. نون هامون سوخت»
و لبخندی زد.
و من همچنان که از پله ها بالا میرفتم به اشک های جیمی نگاه میکردم. اشک هایی که تا حالا ندیده بودم. اشک هایی که.....پر از درد بودن.
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
اشکم در اومد 😭😢
واقعا؟ ببخشید😅